امروز درست دوسال از رفتنت میگذره اما من هنوز نتونستم باور کنم. دیشب انقدر برات گریه کردم تا خوابم برد. مگه نمیگفتن خاک سرده. بعد از یه مدت آدم آروم میشه. پس چرا من آروم نشدم؟ چرا هر لحظه بهت فکر میکنم و اشکام سرازیر میشن؟ گاهی تعجب میکنم از خودم، این همه اشک از کجا میاد؟ روزی میرسه که چشمهی اشک من خشک بشه؟
یادته همیشه به تلفن خونه زنگ میزدی؟ هنوزم وقتی تلفن زنگ میزنه، میگم حتمن تویی. صدای گرمت تو گوشی میپیچه. قربون صدقهم میری. میگی دعا میکنم برات همیشه شاد باشی. به همهی آرزوهات برسی. ولی یهدفعه یادم یاد تو رفتی و من دیگه هیچوقت نمیتونم صداتو بشنوم. اون وقته که صورت زیبا و مهربونت با چشمایی که همیشه غم توش موج میزد تو ذهنم میاد. یادم میاد همیشه موهای طلاییتو زیر یه روسری مشکی نازک قایم میکردی. ذرهبینتو برمیداشتی و شروع میکردی به خوندن کتاب. همیشه در حال مطالعه بودی. به نظرم این کتاب خوندن افراطی رو از تو به ارث بردم. «ربهکا» کتاب محبوبت بود. شاید صد بار خونده بودیش. چقدر برامون قصه تعریف میکردی. چقدر دلم میخواد برگردم به اون دوران. تو ایوون بخوابیم و تو برامون قصه تعریف کنی.
گفتم ایوون. میدونی دوساله نتونستم وارد خونهتون بشم. در توانم نیست. نمیتونم اون خونه رو بدون وجود تو و پدرجون تحمل کنم. خونهای که انقدر دوستش داشتم. تابی که تو حیاط بود. توش میشستم، آسمونو نگاه میکردم و ستارهها رو میشمردم. چه جوری پامو بذارم اونجا؟ به هر گوشهش که نگاه کنم تو رو میبینم. تو که سبد قرمزتو برمیداری و میری بیرون تا برای ناهار نوشابه بخری. همیشه سفرهای که میچیدی کامل کامل بود. برای هر کسی غذای مورد علاقهشو درست میکردی. میگفتی میترا گوشت نمیخوره، پس حتمن برام مرغ درست میکردی. سیبزمینی سرخکردخ پای ثابت سفره بود. هر غذایی که میپختی، سیبزمینی هم کنارش میذاشتی. دستپختت عالی بود. خوشمزهترین غذاهارو برامون درست میکردی. همیشه ماستوخیار و سالاد هم تو سفره بود. چه جوری انقدر کار میکردی؟ هیچوقتم شکایتی نمیکردی. انگار عاشق این کارا بودی.
چقدر برام هدیههای قشنگ میخریدی. یادمه بچه که بودم کلهقندهای کوچولو برام میخریدی، میخواستی زندگیم شیرین باشه ولی... همیشه توی کیفت خوراکی داشتی. از آدامس و شکلات گرفته تا پستههای کوچولوی خوشمزه. مزهی اون پستهها هنوز زیر دندونمه. اونا خوشمزهترین پستههایی بودن که تا حالا خوردم. کاش انقدر خوب نبودی. کاش انقدر منو دوست نداشتی. میگفتی: «همهرو دوست دارم. ولی تو رو یه جور دیگه. تو یه چیز دیگهای.» همیشه برام دعا میکردی که سفیدبخت بشم. خوشبخت و خوشحال باشم. آرزو داشتی تو عروسی من باشی. ولی من نتونستم تو رو به این آرزوت برسونم. نتونستم خوشحالت کنم.
میدونی من از رشتهی پزشکی خوشم نمیاومد. ولی بعد از رفتنت ازش متنفر شدم. احساس میکنم خوندن و کار کردن تو این رشته، وقت منو دزدید. روزهایی که میتونستم در کنار تو باشم رو از دست دادم. تازه دکتر بودن چه فایدهای داشت وقتی حتا نمیتونستم درد دست و پاتو کم کنم. همیشه درد میکشیدی و قرصای مسکّنم تأثیری رو دردت نداشت. با این حال همیشه شاد بودی. گله و شکایتی نداشتی. میگفتی شماها خوب باشین، منم خوبم.
یادمه آخرین باری که باهات حرف زدم، روز پدر بود. گفتی: «دلم برات تنگ شده. کی میای پیشم؟» گفتم: «منم دلم تنگ شده. حتمن میام.» ولی دیدار ما به قیامت افتاد. برات یه ماگ خریده بودم که روش نوشته بود: «مادربزرگ عزیزم، روزت مبارک». یکی هم برای پدرجون خریده بودم. میخواستم براتون بیارم ولی دیر شد. اون دوتا ماگ مدتها توی جعبه بودن. حتا نمیتونستم برشون دارم و بندازمشون دور. الانم محاله ماگ ببینمو یاد شما نیفتم.
چند روز قبل یکی از دوستام که بهتازگی پدرشو از دست داده، گفت پدرش اومده به خوابش. خیلی خوشحال بوده و جاشم خیلی خوب بوده. ولی تو این دو سال تو حتا یه بارم به خواب من نیومدی. نکنه دیگه منو دوست نداری. ولی مگه میشه؟ تو انقدر خوب و مهربون بودی که حتا آدمایی رو که دوستت نداشتن و بهت بدی کرده بودنو دوست داشتی. گاهی فکر میکنم تو اصلن از جنس «انسان» نبودی. تو فرشته بودی. یه فرشته که کل وجودش خوبی و عشق و نور بود. قبلن خیلی دلم میخواست مثل تو باشم. ولی الان دیگه نه. نمیخوام انقدر خوب باشم که با رفتنم بقیه عذاب بکشن. مثل الان که خودم دارم زجر میکشم.
نزدیک عیده. ولی وقتی یادم میاد که تو دیگه موقع سالتحویل بهم زنگ نمیزنی، برام آرزوهای خوب نمیکنی و آخرشم نمیگی «بوست کردم» دلم میگیره. چقدر دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت، بغلت کنم و ببوسمت. از وقتی تو رفتی، انگار یه حفرهی بزرگ تو قلبم به وجود اومده. انگار که یه عضو بدنمو از دست داده باشم. شنیدی بعضی از آدما عضوی از بدنشونو از دست میدن، ولی درد اون عضو رو هنوز احساس میکنن؟ من مثل اونا شدم. درد نبودنتو با تمام وجود حس میکنم. میدونی من هنوز نتونستم خودمو ببخشم. من به اندازهی کافی کنارت نبودم. تنهاییتو پر نکردم. دردتو کم نکردم. تو لحظههای آخر کنارت نبودم. نتونستم دستتو بگیرم و باهات خداحافظی کنم. کاش تو منو ببخشی. شاید اینطوری منم بتونم خودمو ببخشم وآروم بشم.
دیدگاه خود را بنویسید