□ دیروز جلسه‌ی هفتم دوره‌ی سایت نویسنده برگزار شد. خوش‌بختانه استاد به نوشته‌ی من و اکثر بچه‌ها، بازخورد مثبتی داد. یکی از دوستان کامنت گذاشت: «من وقتی استاد بازخورد می‌ده، قلبم وایمیسته.» فکر کردم من درست برعکسم. زمان بازخورد، چنان قلبم به تپش می‌افتد که انگار می‌خواهد از سینه‌ام بیرون بجهد. قرار شد برای جلسه‌ی بعد که جلسه‌ی آخر هم هست، مقاله‌ای با عنوان «چرا باید فلان کتاب را خواند؟» بنویسیم. این دوره را به همه‌ی افرادی که وبلاگ می‌نویسند، پیشنهاد می‌کنم. چه در اول راه باشید و چه تجربه‌ی زیادی در وبلاگ‌نویسی داشته باشید، از دوره‌ی سایت نویسنده نکته‌های زیادی می‌توانید بیاموزید.


□ تصمیم گرفتم درباره‌ی کتاب اگر می‌توانید حرف بزنید پس حتماً می‌توانید بنویسید بنویسم. این کتاب اولین کتابی بود که در زمینه‌ی نوشتن مطالعه و مطلبی درباره‌ی آن در سایت منتشر کردم. آن نوشته را بررسی کردم. خیلی ابتدایی و سطح پایین بود. دارم همان مطلب را بازنویسی می‌کنم. البته بهتر است بگویم نو نویسی، چون تقریباً تمام متن را از نو نوشتم. برایم جالب است که بعد از دو سال، چه تغییر بزرگی در قلمم رخ داده است. نسبت‌به آن زمان خیلی پخته‌تر و روان‌تر می‌نویسم، و خیلی راحت‌تر می‌توانم متن را گسترش بدهم. خوبی سایت این است که روند رشد و پیشرفت را به آدمی نشان می‌دهد.


□ متن یکی از بچه‌ها واقعاً تعجب‌آور بود. چطور ممکن است بعد از چند سال نوشتن، کسی تفاوت فعل‌ها را در متن گفتاری و رسمی تشخیص ندهد؟ مثلاً به‌جای رفتند بنویسد رفتن. یکی دو جا هم نبود که بگوییم از دستش در رفته؛ در تمام متن این مشکل وجود داشت. از کسی که اهل نوشتن و خواندن باشد، چنین کاری واقعاً بعید است. اگر نویسنده هم نباشیم، این فعل‌ها را بارها و بارها در کتاب‌ها دیده‌ایم. نمی‌دانم. شاید هم برای من فقط عجیب است.


□ می‌خواستم کاریکلماتور بنویسم، گفتم بد نیست از فرهنگ موضوعی فارسی اثر بهروز صفرزاده، کمک بگیرم. چشمتان روز بد نبیند. کتابی ضخیم و سنگین با دو هزار صفحه که از کل هیکل من بزرگ‌تر است را در دست گرفتم. آخر جناب صفرزاده، خب این کتاب را در چند جلد منتشر می‌کردید. اصلاً به ما نویسندگان ریزه‌میزه فکر نکردید؟ آخر هم نتوانستم موضوع موردنظرم را پیدا کنم. به همان واژه‌دان بسنده کردم.

جمله‌‌ی رستگار امروز:

گل یخ از آفتاب رو می‌گیرد.


□ طرف تو اینستاگرام دایرکت داده:


یادم نمی‌آید جایی نوشته باشم نویسنده‌ی سفارشی یا ghost writer هستم. آ‌ن‌قدر بدبخت نشدم که برای کسی کپشن بنویسم، آن هم در قالب یک داستان جذاب و کوتاه. اقلاً اول از طرف بپرسید ببینید چنین کاری می‌کند، بعد دستور بدهید. با عجب مردمی طرفیم. اعصاب برای آدم نمی‌گذارند.


دارم کتاب جزیره‌ی شاتر را می‌خوانم. داستان دو مارشال آمریکایی است که برای حل پرونده‌ی فرار کردن یک زن مجرم خطرناک از تیمارستان، به یک جزیره می‌روند. داستان بدی نیست، ولی توصیف در و دیوار در آن خیلی زیاد است. من داستان‌هایی که بیش از حد در آن توصیف وجود دارد دوست ندارم. برایم خسته‌کننده است.