ده سال قبل بود که برای بازکردن حساب به بانک رفتم. در فرم مربوطه جلوی شغل نوشتم «پزشک». کارمند بانک نگاهی به فرم انداخت؛ سپس با لحن استهزاآمیزی گفت: «دانشجویید دیگه؟» با خودم گفتم خدایا! باز هم اتفاق افتاد. نه. دانشجو نبودم. پنج سال بود که فارغالتحصیل شده بودم.
از بچگی این مشکل را داشتم. با اینکه از خواهرم بزرگتر بودم، هر جا که میرفتیم، همه فکر میکردند سن او از من بیشتر است. آن زمان خیلی برایم مهم نبود، ولی هرچه بزرگتر شدم، این مسئله هم بزرگتر شد. یادم هست در دوران دانشجویی وقتی در خیابان قدم میزدم، پسزهای 12-13 ساله به من پیشنهاد دوستی میدادند. هم عصبانی میشدم، هم خندهام میگرفت.
به دوران اینترنی (کارورزی در بیمارستان) که رسیدم، تازه فهمیدم که این موضوع چقدر میتواند برایم مشکلساز باشد. بسیار کمسن بهنظر میرسیدم و مردم به من اعتماد نمیکردند. دوران سختی بود. من همیشه دانشجوی زرنگ و فعالی بودم. جز بهترین دانشجویان بودم اما ظاهرم شبیه بچهها بود. از نگاه آدمها تمسخر را میخواندم. آنها تصور میکردند من بچهام و درنتیجه چیزی نمیفهمم. چه برسد به اینکه دکتر باشم و بخواهم آنها را درمان کنم. بهیاد دارم یک بار، به مریضی دستگاه ونتیلاتور وصل کرده بودیم. مادر بیمار، دستگاه را از او جدا کرده بود. پرستارها به من خبر دادند و گفتند با صحبت کنم. وقتی علت را از زن پرسیدم با دادوفریاد گفت: «این دستگاه نمیذاره بچهم نفس بکشه. بالاخره من دوتا پیزهن بیشتر از تو پاره کردم. بیشتر میفهمم.» حالا شما قیافهی مرا تجسم کنید که با دهان باز به او خیره مانده بودم. تحصیل در رشتهی پزشکی، خود به اندازهی کافی سخت هست. در ایران که مصیبتی بزرگ است. با شرایط من هم که عذاب الیم بود.
در دوران طرح اوضاع بدتر شد. دائم داشتم با مردم سروکله میزدم. درخواستهای نامعقول میکردند و وقتی زیر بار نمیرفتم، میگفتند: «یه بچه رو گذاشتن اینجا. یه مُهرم دادن دستش.» یعنی حتا متوجهی این موضوع نبودند که مهر را به کسی میدهند که درسش را تمام کرده و مدرکش را گرفته باشد. از نظر عموم آدمها یک دکتر مرد، مردی است مسن، زشت، ترجیحن کچل و عینکی با شکمی برآمده که زیاد هم خوشلباس نیست. یک پسر جوان خوشتیپ عمرن بتواند پزشک باشد. (البته باید اعتراف کنم که این تصور راجع به پسرهای همکلاسی من کاملن صدق میکرد. آنها به تصور عموم خیلی نزدیک بودند.) یک خانم دکتر هم باید سن و سال زیادی داشته باشد یا درشتهیکل باشد. به ظاهرش اهمیتی ندهد. ژولیدهپولیده باشد یا حداقل عینکی باشد. یک دختر بچهسال با صورت آرایشکرده که نمیتواند دکتر باشد. به هر بدبختی بود دوران طرح را بهپایان رساندم اما بهقدری اذیت شده بودم که اصلن دوست نداشتم دوباره سر کار بروم. چند سالی برای خودم گشتم. کتاب میخواندم. در همایشها و دورههای آموزشی شرکت میکردم. پاساژگردی و اینترنتگردی میکردم. با یکی دو نفر هم آشنا شدم که طبق معمول کوچکتر از من بودند و رابطهمان به جایی نرسید.
بالاخره فرصتی فراهم شد تا در یک کلینیک پوست و زیبایی مشغول به کار شوم. با خودم فکر کردم اینجا دیگر همهچیزی روبهراه خواهد بود. هم چند سال گذشته و من بزرگتر شدهام و هم آدمهایی که برای کارهای پوستی و زیبایی مراجعه میکنند، میخواهند جوانتر بهنظر برسند. اما زهی خیال باطل. تا روز آخری که در کلینیک مشغول به کار بودم، با معضل «جوان بودن»، دست به گریبان بودم. آنهایی که مهربانتر بودند میگفتند: «ماشالا، چه خانوم دکتر جوونی.» و بقیه پشت چشمی نازک میکردند و با تعجب میپرسیدند: «شما دکتری؟!» راههای زیادی را امتحان کردم تا سنم بیشتر به نظر برسد. موهایم را روشن کردم. نوع آرایش و استایل لباس پوشیدنم را تغییر دادم. اما هیچکدام کوچکترین اثری نداشتند.
برادرم میگفت: «به خاطر اینکه دماغتو عمل نکردی. اگه عمل میکردی انقدر بچهسال به نظر نمیرسیدی.» تا حدی با او موافق بودم. اما کرونا، غلط بودن این فرضیه را ثابت کرد. مدام ماسک به صورت داشتم و فقط چشمهایم دیده میشد اما همان حرفهای قبل را میشنیدم. تصمیم گرفتم بیخیال شوم. من نمیتوانستم فرهنگ غالب در جامعه را تغییر دهم. میخندیدم و میگذشتم. یک بار نمایندهی یکی از شرکتهای دارویی در اتاق منتظرم نشسته بود. وارد اتاق شدم و احوالپرسی کردم. دیدم چیزی نمیگوید. گفتم: «من در خدمتتون هستم.» جواب داد: «خانوم دکتر خودشون نمیان؟» خندیدم: «اومدم دیگه!» شروع به عذرخواهی و پاچهخاری کرد. این تقصیر من نبود که چهره و هیکلم با سنم تناسب نداشت اما پیشداوریهایی که بیشتر افراد از روی صورتم میکردند، بدون اینکه فرصت بدهند تا با کارم خودم را ثابت کنم، واقعن دردناک بود.
حالا من یک نویسندهام و خوشبختانه هر کسی با هر سن و با هر قیافهای میتواند «نویسنده» باشد. هیچکس به من نمیگوید: «اوه. چه نویسندهی جوانی.» شاید هم اصلن نویسندگی را شغل نمیدانند که بخواهند با خود حساب کنند متناسب با سن و چهرهام هست یا نه. از من که گذشت اما امیدوارم این فرهنگ «پیشداوری» در جامعه تغییر کند. قضاوت کردن آدمها از روی چیزهایی که خودشان هیچ نقشی در ایجاد آن نداشتهاند، کار ناپسندی است و به فرد آسیب فراوانی وارد میکند. من نمیتوانم ژنتیک خود یا ساختار بدنیام یا طول قدم را تغییر دهم. اینها فقط ظاهر من هستند نه ذهن و آگاهی و دانش من. کاش مهربانتر باشیم و به آدمها فرصت بدهیم تا تواناییهایشان را به مان نشان بدهند و بعد تصمیم بگیریم.
دیدگاه خود را بنویسید