چهارشنبه ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر روز هفدهم اسفند بود که برای اولین‌بار غبطه خوردم‌. در جلسه‌ی نوشتاردرمانی بودم. استاد از ما خواسته بود، متنی بنویسیم و بعد آن را برای بقیه بخوانیم. دو نفر از بچه‌ها نوجوان هستند. پسر و دختری ۱۶-۱۵ ساله. وقتی متن‌های‌شان را خواندند، متوجه شدم با وجود سن کم، چه‌قدر خوب می‌نویسند. اینجا بود که به آن‌ها غبطه خوردم‌. اگر من هم از همان سال‌های نوجوانی، به‌صورت جدی، <<نوشتن>> را آغاز کرده بودم، شاید الان نویسنده‌ی بزرگی بودم.


وفتی این بچه‌ها را می‌بینم که در این سن به دنبال علائق واقعی خودشان هستند و آن‌ها را با خودم مقایسه می‌کنم، افسوس می‌خورم.
زمانی که من نوجوان بودم، همه‌چیز در درس‌خواندن خلاصه می‌شد. می‌گفتند: <<درست را بخوان و در کنارش علایقت را هم دنبال کن.>> و این اشتباه‌ترین توصیه‌ی ممکن بود. حالا می‌دانم که باید علاقه‌ام را به تحصیلاتم پیوند می‌زدم. اما مگر آن زمان می‌شد این کار را کرد؟ <<شاگرد اول مدرسه برود رشته‌ی انسانی و ادبیات بخواند؟ خودش را حیف کند؟ امکان ندارد. تو باید بهترین رشته را بخوانی. انسانی مخصوص شاگردتنبل‌هاست.>> اما نتیجه چه بود؟ اضطراب، فرسودگی، سرخوردگی و هدر رفتن سال‌های جوانی.


من به بچه‌های این زمان غبطه می‌خورم که در عصر اینترنت و آگاهی به دنیا آمدند و فهمیدند که باید از همان ابتدا علایق‌شان را دنبال کنند. غبطه می‌خورم اما ناامید نیستم، چراکه سرانجام این جسارت را یافتم که کاری را که دوست ندارم کنار بگذارم حتا اگر بیست سال از عمرم را به پای آن ریخته باشم.


استاد همیشه به من می‌گوید: <<سرعت رشد تو حیرت‌آور است.>> و من با خودم فکر می‌کنم شاید دلیل رشد سریع من همین باشد که با وجودی‌که دیر شروع کرده‌ام اما عاشقانه <<نوشتن>> را دوست دارم و به همین‌خاطر سعی می‌کنم با تلاش زیاد و بی‌وقفه، سال‌های ازدست‌رفته را جبران کنم. من غبطه می‌خورم آمد این غبطه‌خوردن مرا از ادامه‌ی راه بازنمی‌دارد، بلکه انگیزه‌ای می‌شود برای اینکه تلاشم را دوچندان کنم تا به آنچه می‌خواهم، دست یابم.