انگار کارآگاه یا چنین چیزی هستم. یک ربات دستیار هم دارم که زیاد باهوش نیست. یک نفر را میخواهند به قتل برسانند، میدانم اما نمیدانم از کجا میدانم. من و ربات مشغول تحقیق هستیم. اطلاعاتی که به دست میآورد، بهدردنخور است. خودم دستبهکار میشوم و به دیدن طرف میروم. حالا در اتوموبیلی نشستهایم. ربات رانندگی میکند و ما در صندلی عقب نگران به جلو مینگریم. ناگهان میبینم یک ماشین بزرگ روباز شبیه تانک بیسقف از کنارمان رد میشود. چند نفر با تفنگهای بزرگ به طرفمان شلیک میکنند. میدانستم، میدانستم چنین اتفاقی میافتد. داریم دادوفریاد میکنیم که... آلارم گوشیام شروع به ونگونگ میکند؛ خروس بیمحل. درست در نقطهی اوج داستان از خواب میپرم و نمیفهمم بالاخره آن ربات بیخاصیت ما را از مهلکه نجات داد یا نه. لابد میگویید آخر و عاقبت خواندن رمانهای جنایی آن هم قبل از خواب همین میشود. راستش را بخواهید درست میگویید. پیش از خواب، داشتم رمان جدیدی از «فریدا مک فادن» میخواندم که حسابی ذهنم را درگیر معمای خود کرد.
کاش میشد بخوابم و ادامهی خوابم را ببینم. این مسئولین صداوسیما هم که اصلاً به فکر نیستند. خب، شما که صبح تا شب فیلمها و سریالهای تکرای پخش میکنید، اقلاً بگویید تکرار خوابم را کجا ببینم. پس شما به چه دردی میخورید؟ حالا که اینطور شد میروم به «ایلان ماسک» میگویم. او با آن دمودستگاه پیشرفتهاش حتماً میتواند دستگاهی برای دیدن ادامهی خواب بسازد؛ میتواند دیگر، نمیتواند؟
دیدگاه خود را بنویسید