□ صبح کمی پیاده‌روی کردم. در حین پیاده‌روی داشتم به فایل صوتی یک وبینار گوش می‌کردم. سخنران درباره‌ی موضوع اطلاعات چندانی نداشت. چند جمله را هی تکرار می‌کرد و البته طوری باد به غبغب انداخته بود که انگار مخاطبانش مشتی آدم نفهم و کودن هستند. شاید هم بودند که پای حرف‌های چنین آدمی نشسته بودند. سخنران نه سنی داشت و نه تجربه‌ای. دری به تخته خورده و فضایی در اختیارش قرار گرفته بود که مزخرف بگوید. فایل را نیمه‌کاره رها کردم.


□ دیروز یکی از بچه‌ها به‌عنوان مقاله، فقط یک پاراگراف نوشته بود‌. شوخی نمی‌کنم. تنها یک پاراگراف که آن هم بی‌سروته بود. استاد این کار را سمبل کردن می‌داند، ولی به نظر من چیزی فراتر از سمبل کردن بود‌. وقتی به‌اندازه‌ای که باید ننوشتی، چه اصراری است که منتشرش کنی و وقت دیگران را بگیری؟ مدرسه که نیست که بگوییم انجامش دادم و رفع تکلیف کنیم. در دوره شرکت کرده‌ایم که بیاموزیم. بعضی‌ها چه دل‌گنده و بی‌خیال هم هستند. اگر من چنین کاری کرده بودم، از استرس می‌مُردم.

.


□ دیشب داشتم سریال میان دو جهان را تماشا می‌کردم. یکی از شخصیت‌ها، زن جوانی است که پدرش از بچگی، بارها و بارها به او تجاوز کرده است. زن پدرش را به قتل رساند و آن را خودکشی جلوه داد. از خودم می‌پرسم مرز اخلاقیات کجاست. الان زن گناهکار است یا پدرش؟ یا شاید هم کشیشی که به زن کمک نکرد و ترجیح داد موضوع تجاوز مسکوت بماند.


□ برادرم (مازیار) و همسرش (سحر) دیروز بی‌خبر از مسکو، آمدند. کار همیشگی‌ برادرم است. هیچ‌وقت خبر نمی‌دهد تا کسی را به زحمت نیندازد. سحر برایم یک مدادنوکی طرح سرنگ آورده است. با دیدنش، اشک در چشم‌هایم حلقه زد. وقتی هشت‌ساله بودم، پدربزرگم یک مدادنوکی درست شبیه همین را برایم هدیه آورده بود. خیلی دوستش داشتم. سال‌ها با آن نوشتم. مایع داخلش خشک شد و قسمتی از بدنه‌اش هم شکست، اما هیچ‌وقت آن را دور نینداختم. دلم گرفت. با این‌که دو سال‌ونیم از فوت پدربزرگم می‌گذرد، هنوز سنگینی غمش را روی شانه‌هایم احساس می‌کنم. کوچک‌ترین اشاره‌ای یاد او و مادربزرگم را در دلم، زنده می‌کند. نمی‌دانم همه این‌طورند یا نه. برای من کنار آمدن با مرگ عزیزان، خیلی سخت است. نمی‌دانم روزی خواهد رسید که بدون بغض، بتوانم درباره‌ی این موضوع صحبت کنم.


□ قسمت اول داستان بلند آموزشی‌ام را بازنویسی کردم. نمی‌توانم فعلاً به موضوع جدیدی فکر کنم. ترجیح می‌دهم این داستان را تمام کنم و بعد داستان دیگری را شروع کنم. تلاش کردم روی وجه داستانی متنم بیشتر کار کنم، و رنگ و لعاب بیشتری به آن بدهم. تردید دارم. مطمئن نیستم که خوب از آب درآمده باشد.

می‌توانید فصل اول را در لینک زیر بخوانید:

رؤیای نوشتن | فصل اول