«از وقتی پدرم فوت کرده، مادرم خیلی احساس تنهایی می‌کند. مدام از ما می‌خواهد کنارش باشیم. خواهرها و برادرهایم که هر کدام زندگی خودشان را دارند. من هم از هشت صبح تا هشت شب سر کارم. نمی‌دانم چه کنم؟» دردناک است، اما چه می‌توان کرد؟ نمی‌شود انتظار داشت همیشه کسی باشد که تنهایی‌مان را پر کند. به‌راستی چرا برخی تا این حد از تنهایی می‌ترسند؟ از تنهایی می‌هراسند یا از روبه‌رو شدن با خودشان؟


 نمی‌دانم تا به حال به واژه‌ی «تنهایی» اندیشیده‌اید یا نه. تن + ها= تنها. یعنی جمع چند تن نمی‌شود تن‌ها، می‌شود همان تنها. یعنی حتی اگر دور وبرمان پر از آدم باشد، باز هم در نهایت خودمان هستیم و خودمان. آدمی تنها زاده می‌شود، تنها می‌زید و تنها می‌میرد. البته که ارتباط با دیگران ضروری است، در رابطه است که می‌آموزیم و رشد می‌کنیم. اما نباید هستی‌مان را به وجود دیگری پیوند بزنیم؛ آن‌قدر که بدون حضورشان گم شویم. بپذیریم که تنهایی بخش بزرگی از بودن ماست، پس به راه‌هایی بیندیشیم برای معنا بخشیدن به آن.


سایه از پنجره به داخل اتاق نگاهی انداخت. مرد و زنی مشغول جر و بحث بودند. مرد گفت: «می‌خوای طلاق بگیری؟ بفرما. ولی باید مهریه‌تو ببخشی.» زن فریاد زد: «هم طلاق می‌گیرم، هم مهریه‌مو تا قرون آخر ازت می‌گیرم.» مرد عصبانی شد و گلدانی را به طرف زن پرت کرد. سایه بیش از این نتوانست ببیند، به هر حال سایه بود و مجبور بود دنبال صاحبش برود.