زندانی شده‌ام این‌جا، در خانه با پاهایی رنجور. دلم لک زده برای پیاده‌روی ناجور. امروز هوا بهاری بود وبرای همه دعوت‌نامه می‌فرستاد جورواجور. از این روزها، در تهران زیاد نمی‌بیینم. هوا گره خورده با آلودگی و دیدن آسمان آبی حسرتی است دور. پاپوش خریده‌ام، شاید فرجی شود و انگشت‌هایم انگشت‌هایم شفا یتبند زود. این چند روز فرصتی بود برای بیش‌نویسی، اما اجازه نمی‌داد کم‌حوصلگی. مثل مرغ پرکنده، دور خودم چرخیدم و ننوشتم آن‌چنان که شایسته.


خب دیگر، زر و فرهای شاعرانه بس است، بیاید کمی زبان به دهان بگیریم. خودمانیم، زِربس هم کلمه‌‌ی جالبی می‌شود ها. یادتان هست در سریال «پس از باران» اسم یکی از شخصیت‌ها «خانم‌بس» بود؟ یعنی به کائنات اعلام می‌کردند ما دیگر دختر نمی‌خواهیم. پسر می‌خواهیم، پسر. شیرفهم شد؟ ولی تجربه نشان داده است کائنات لجبازتر از این حرف‌هاست. می‌گوید: «بچرخ تا بچرخیم». و دختر است که پس از دختر زاده می‌شود و والدین پسرپسند را آرزوبه‌دل می‌گذارد. به نظر می‌رسد سرنوشت «زربس» هم همان باشد. آدم مگر می‌تواند زر نزند؟ اصلاً آدم به زر زنده است. از همان لحظه‌ی به دنیا آمدن، نافش را با زر بریده‌اند. هر چقدر هم بکوشد که نَزِرَد، نمی‌تواند که نمی‌تواند. باید زر بزند تا تخلیه شود، وگرنه زرها در سرش می‌مانند و ورم می‌کنند، بعد هم سرش می‌ترکد، این همان چیزی است که «فروپاشی روانی» نامیده می‌شود. نه، خداییش حال کردید چقدر ساده و شفاف برایتان معنی این اصطلاح روان‌شناسی را شرح دادم؟ بله. ما اینیم دیگه. و یک پیشنهاد دوستانه: به جای زِرزَنی، زِرنویسی را امتحان کنید. زِرنوشت‌ها در حفظ آرامش روان خیلی مؤثرتر از زِرگفت‌ها عمل می‌کنند.


امروز با واژه‌گردان

در این جلسه از واژه‌گردان، قرار شد یکی از اعضای بدن را انتخاب و با افزدون کلماتی تازه به آن، وازه‌های تازه‌ای بسازیم. کار بسیار جالب و سرگرم‌کننده‌ای است. از دیروز، مدام ذهنم درگیر برگزیدن واژه‌هاست. تا به حال، بیش از صد واژه ساخته‌ام، اما هنوز راضی نشده‌ام. هر متنی می‌خوانم، واژه‌های خوش‌آهنگ را جدا و یادداشت می‌کنم. آن‌چه بر جذابیت این تمرین می‌افزاید، آشنایی با ساختار کلمات ترکیبی است. ناخودآگاه الگوهایی را کشف می‌کنی و واژه‌های خودت را می‌سازی.


امروز با وبلاگم

یادداشت جدیدی نوشته‌ام درباره‌ی هنر ظریف مترجمی. می‌توانید آن را در لینک زیر بخوانید:

مترجم یا قاتل از دریابندری تا گوگل‌ترنسلیت


امروز با تصرف عدوانی

به‌طور عجیبی با شخصیت «استر» در این کتاب هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. شاید چون من و بسیاری از زنان در این موقعیت بوده‌ایم. برخی از آن به‌سلامت گذر کرده‌ایم و بعضی در این دام برای همیشه اسیر شده‌ایم. به نظرم مطالعه‌ی این کتاب برای همه‌ی زنان ضروری است. کاش معلم‌های ما در مدارس چنین کتاب‌هایی را معرفی و ذهن دختران جوان را نسبت به رابطه‌های سمی روشن کنند.


امروز با هوشی جون

به هوشی جون گفتم تصویری اختصاصی برای یادداشت وبلاگم بسازد. کوشیدم جزئیات را برایش شرح دهم تا بهتر عمل کند، اما زهی خیال باطل. نه گذاشت و نه برداشت؛ تصویری از غذاهای ایرانی به من ارائه داد. تازه در کما پررویی گفت: «امیدوارم این تصویر همان چیزی باشد که می‌خواهید». شما بگویید بین غذا و مترجم چه ارتباطی می‌تواند باشد؟ کم‌کم دارم از این هوش مصنوعی کم‌هوش ناامید می‌شوم.