شاید در مسیر «نویسندگی» تمام دنیا علیه تو باشد؛ مردم دستبهیکی کنند و یکصدا بگویند: «اگر نویسندهای پس کتابت کو؟ نوشتههایت در کدام روزنامه و مجله چاپ شده؟ نویسندگی اصلاً به چه دردی میخورد؟ اینقدر نوشتی، تولستوی شدی یا جی.کی.رولینگ؟ چقدر از این کلاس به آن کلاس میروی؟ بالاخره کی فارغالتحصیل میشوی؟ پس طرفدارهایت کجا هستند؟ نوشتن چه فایدهای دارد وقتی هیچ ناشری نوشتههایت را نمیپذیرد؟ برای در و دیوار مینویس؟» و تو ماتومبهوت به نظاره مینشینی. اینجاست که تنها یک نفر ناجیات میشود. آن یک نفر در برابر همه میایستد، چون تو را باور دارد. دستهایش را روی گوشهایت میگذارد تا یاوهگوییها را نشنوی. چشمهایت را میبندد تا زیر نگاههای مسخرهآلود نشکنی. دستتنها تشویقت میکند و برایت هورا میکشد . از ته دل برای پیشرفتت میکوشد و اجازه نمیدهد در باتلاق یأس غرق شوی.
بگذار هر چقدر میخواهند حرافی کنند، نوشتههایت را نخوانده پس بزنند، کانالت را ترک کنند، بازخوردهای قهرآلود بدهند، از دادن یک لایک ناقابل دریغ کنند؛ چه باک؟ انتخاب تو همرنگ نبودن با جماعت است؛ رنج میکشی؟ البته، اما این رنج مقدس است. کسی چه میداند، شاید تو سرسلسلهی «نوشتاریان» باشی. تویی که به نویسنده بودن خودت ایمان داری. شاید اکنون نویسندهی بدی باشی، اما باور داری که آینده از آن توست.
دیدگاه خود را بنویسید