نوشته بود: «معیار من همیشه معنیه، حرفی برای گفتن، چیزی برای یاد گرفتن... نه صرفاً سرگرمی و وقتگذرونی. این کتاب برای من هیچ معنی و مفهومی نداشت.»
حالا کتاب چه بود؛ نمایشنامهی «اتاق ورونیکا» که یکی از هیجانانگیزترین و خلاقانهترین نمایشنامهها است با پایانی غافلگیرکننده و غیرِقابلِپیشبینی. اما چطور است که وقتی یک تابلوی نقاشی میبینیم یا به یک قطعهی موسیقی گوش میسپاریم، انتظار نداریم چیزی از این آثار را بیاموزیم، اما تا به شعر و داستان میرسیم سنجهی آموزنده بودن را به دست میگیریم و میافتیم به جان ادبیات بینوا. و با این ملاک، اکثریت شاهکارهای ادبی دنیا را باید کنار گذاشت، چون نهتنها آموزنده نیستند که شاید بدآموزی هم داشته باشند.
این نوع مواجههی اشتباه با اثر هنری موجب زده شدن از ادبیات میشود. با ادبیات باید مثل سایر آثار هنری برخورد کنیم؛ همچنان که از دیدن یک تابلوی نقاشی غرق در لذت میشویم و با شنیدن یک قطعهی موسیقی حس دلپذیری تجربه میکنیم. شعر و داستان را باید خواند بهخاطر احساس لذت عمیق، بهخاطر تحسین خلاقیت نویسنده، بهخاطر غرق شدن در قصهای تازه، بهخاطر پرورش قدرت تخیل، بهخاطر کسب تجربههایی که از روشهای دیگر ممکن نیست، بهخاطر ورود به دنیای ذهنی آدمهای دیگر و بهخاطر اینکه ادبیات راهی است برای چندباره زیستن.
دیدگاه خود را بنویسید