این روزها حال عجیبی دارم. وجودم سرشار از احساسات متناقض است. لحظهای امیدوارم و لحظهای بعد، ناامیدی کل هستیام را در برمیگیرد. خبری مرا برای ثانیهای خوشحال میکند اما بعد سیل اخبار بد و وحشتناک، اندوهی عمیق در دلم ایجاد میکند. بین گذشته و آینده سرگردانم. حسرت دوران خوش کودکیام را دارم و در عین حال از آینده هراسانم. نمیدانم چه پیش خواهد آمد. آیا اوضاع بهتر میشود یا از این چیزی هم که هست بدتر خواهد شد.
با وجود تمام احساسات بدی که تجربه میکنم، به نوشتن و خواندن ادامه میدهم. این زوج دوستداشتنی، همیشه مرا نجات دادهاند. مینویسم و اندوهم را به واژه تبدیل میکنم. میخوانم و میبینم که تنها نیستم. میفهمم که در تمام طول تاریخ، انسانها با غم، بیعدالتی و ظلم مواجه بودهاند. اما هیچ ظلمی پایدار نبوده است و همین مرا تسکین میدهد.
شعری در وصف این روزها نوشتهام:
امید
میخواهم از امید بگویم
در روزگاری
که درد بر تمام شهر
سایه افکنده است
میخواهم از امید بگویم
در شبهای تاریکی
که ناامیدی به انتظار نشسته است
میخواهم از امید بگویم
که از پشت تمام درهای بسته
روزنی میگشاید
میخواهم از امید بگویم
که حتا در اسارت و بند
خود را زنده نگه میدارد
میخواهم از امید بگویم
امید تویی
امید منم
امید ماییم
که دست در دست هم
رهسپار فردای روشنیم.
دیدگاه خود را بنویسید