تو در دورترین فاصله
نسبت به من ایستادهای
دستهایش را در دست گرفتهای
و لبهایت را بر لبانش قرار دادهای
و من به بوسیدن تو میاندیشم
در یک صبح بهاری
زیر رگبار تند باران
که آب
از سر و روی هردویمان جاری باشد
به بوسیدن تو میاندیشم
در یک ظهر تابستانی
که خورشید
پوستمان را میسوزاند
به بوسیدن تو میاندیشم
در یک بعدازظهر پاییزی
که باد
موهایمان را آشفته میکند
به بوسیدن تو میاندیشم
در یک شب زمستانی
که دانههای بلورین برف
اطراف ما میرقصند
تو در دورترین فاصله
نسبت به من ایستادهای
و من
به بوسیدن تو میاندیشم
دیدگاه خود را بنویسید