دیشب درحال گشت‌زنی در یوتیوب بودم که خیلی اتفاقی چشمم به یک ویدیو از جرمی برت افتاد. اگر دهه‌ی شصتی باشید حتمن جرمی برت را در سریال «ماجراهای شرلوک هلمز» دیده‌اید. این سریال یکی از محبوب‌ترین سریال‌های دوران کودکی و نوجوانی من بود. به قول امروزی‌ها روی «جرمی برت» کراش داشتم. علاقه‌ی بیش‌ازحدم به این سریال و سریال پوارو باعث شد تمام کتاب‌های «سرآرتور کانن دویل» و «آگاتا کریستی» را در آن زمان بخوانم. تصور می‌کنم علاقه‌ام به ژانر معمایی و جنایی از همین‌جا سرچشمه گرفته است.

ویدیو مربوط به یک فیلم قدیمی با حضور جرمی برت بود. هنوز چند ثانیه‌ای از تماشای ویدیو نگذشته بود که بغض گلویم را گرفت و اشک‌هایم سرازیر شد. برای چه گریه می‌کردم؟ سروکله‌ی این اشک‌ها یک‌دفعه از کجا پیدا شد؟ زارزار اشک می‌ریختم بدون اینکه بدانم برای چه می‌گریم. برای اینکه هنرپیشه‌ی محبوبم زود مرده بود؟ برای دخترکی که غمگین ولی به آینده امیدوار بود؟ برای دخترکی که در دنیای کتاب‌ها غرق بود؟ برای دختری که ده‌ها بار سریال «بابالنگ‌دراز» را دیده بود و هر بار بیشتر عاشق «جودی آبوت» شده بود؟ یا برای دختری که داستان‌های عاشقانه می‌خواند و دوست داشت عاشق شود و عاشق بماند؟ دختری که در آن سال‌ها جا مانده بود. شاید هم این گریه‌ها از سر دلتنگی برای مادربزرگ و پدربزرگم بود؟ شاید هم دلم برای زنان و دخترانی می‌سوخت که از حقوق اولیه‌شان محروم بودند. شاید هم برای معلم دوست‌داشتنی‌ام بود که در زندان به پوست‌واستخوان تبدیل شده بود. یا شاید هم برای مادرانی که فرزندان جوان‌شان را از دست داده بودند و امسال عید نداشتند.

دیروز کسی گفت من غمگین به‌دنیا آمده‌ام. اما شاید ما غمگین به دنیا نیامدیم، غمگین‌مان کردند.

اما اشک‌ها. از همان دوران کودکی اشکم دم مشکم بود. اگر داستان غم‌انگیزی می‌خواندم، گریه می‌کردم. اگر فیلم ناراحت‌کننده‌ای می‌دیدم، گریه می‌کردم. اگر کسی آزارم می‌داد، گریه می‌کردم. اگر عصبانی می‌شدم، گریه می‌کردم. کلن خیلی خیلی گریه می‌کردم. فکر می‌کنم اشک‌هایم کار تخلیه‌ی احساسات منفی‌ام را بر عهده داشتند و انصافن هم کارشان را خوب انجام می‌دادند. اما دیگران زیاد با این گریه‌های وقت‌وبی‌وقت من احساس راحتی نمی‌کردند. بعضی‌ها تصور می‌کردند من دختر لوسی هستم و برای همین اشکم زود درمی‌آید. مادرم که با دیدن اشک‌هایم خیلی ناراحت می‌شد و مدام سؤال‌پیچم می‌کرد که چه اتفاقی افتاده که گریه می‌کنم. او فکر می‌کرد حتمن باید اتفاق خیلی بدی افتاده باشد که من گریه کنم. اما واقعن این‌طور نبود. اشک‌هایم تنها سلاح من در برخورد با اتفاقات کوچک اما ناگوار زندگی بود.
این نگاه‌ها و سوءبرداشت‌ها باعث شد تصمیم بگیرم اشک‌هایم را برای خودم نگه دارم و جلوی دیگران گریه نکنم. الان سال‌هاست که کسی گریه‌ی مرا ندیده است. اشک‌هایم را برای خلوتم نگه داشته‌ام. هنوز هم زیاد گریه می‌کنم اما فقط پیش خودم. این کار آرامم می‌کند. شب‌ها تنش‌ها با اشک‌هایم فرو می‌ریزند. از احساسات منفی خالی می‌شوم تا صبح فردا با لبخند به استقبال روز جدید بروم.