داشتم کتاب «مادرخوانده» اثر «فریدا مک فادن» را میخواندم. داستان دربارهی زنی موفق به نام «اَبی» است که آرزو دارد بچهدار شود. همهی همکارها و دوستانش در طی این سالها صاحب فرزند شدهاند و او در حسرت مانده است. راههای مختلفی را هم امتحان میکند، اما موفق نمیشود. پس به فکر رحم اجارهای میافتد. دستیارش، «مونیکا» که بهتازگی در شرکت استخدام شده، یک دهه از او جوانتر و تا حدی هم شبیه خود اوست، پیشنهاد میدهد در ازای پرداخت هزینهی دانشگاهش رحم اجارهای «ابی» شود.
شروع داستان بسیار جذاب است، اما در ادامه کلیشهای میشود و کتابی نیست که بخواهم بهعنوان یک کتاب معمایی خوب به کسی پیشنهاد کنم. اما یک نکتهی جالب در داستان وجود دارد و آن بیعیبونقص بودن شخصیت مونیکا است. هیچ نقطهی منفیای در وجوش نیست. خوشاخلاق است، کارش را بهخوبی انجام میدهد، بسیار مهربان و دلسوز است، نمیکوشد جلبِتوجه کند، سر وقت به شرکت میآید، در ظاهر همه بهنیکی از او یاد میکنند و خلاصه او یک آدم کامل است. انسانی که هیچ نقصی ندارد. و این ترسناک است.
نویسنده میخواهد بگوید وقتی یک آدم کامل به نظر میرسد، مطمئناً ریگی به کفش دارد. و در نگر من، این گزاره کاملاً درست و دقیق است. همهی ما انسانیم و عیبهایی داریم. یکی بداخلاق است، دیگری حسود و سومی ولخرج. امکان ندارد آدمی وجود داشته باشد که از هر نظر کامل باشد. چنین افرادی نقاب بر چهره میزنند تا دیگران را بفریبند و به خواستههای شومشان برسند. اگر با چنین آدمهایی روبهرو شدید، دو پا دارید دو پای دیگر هم قرض کنید و از صحنه بگریزید.
به باور من نقصها و کمبودها هستند که آدمها را جذاب و دوستداشتنی میکنند، چراکه همدلی بیشتری در ما برمیانگیزند. ما جذب انسانهایی میشویم که شبیه خودمان هستند؛ انسانهایی با عیبهای ظاهری و باطنی که نقصهایشان را انکار نمیکنند، اما تمام تلاششان را میکنند تا هر روز نسخهی بهتری از خودشان ارائه دهند.
دیدگاه خود را بنویسید