از صبح سرم درد می‌کرد. از دوران دبیرستان تا به حال، سردرد همیشه با من بوده است. گاهی فروکش می‌کند و زمانی اوج می‌گیرد، اما هیچ‌گاه دست از سرم برنمی‌دارد. بعد از ظهر گفتم کمی بخوابم شاید درد کاهش یابد، اما چه خوابی؛ قربان صد شب بی‌خوابی. خواب دیدم در خانه‌ای هستم که سال‌ها پیش در زمان دانش‌جویی در آن زندگی می‌کردم. انگار مدتی نبودم و حالا بازگشته بودم. دوستی که نمی‌دانم که بود در نبود من خانه را به افراد عجیب‌وغریبی اجاره داده بود. در بدو ورودم با پیرمرد ترسناکی روبه‌رو شدم. به هر ترفندی بود او را از خانه بیرون کردم و در را به رویش بستم. صدای ناله و نفرینش از پشت در به گوش می‌رسید و عجیب مرا یاد پیرمرد خنزرپنزریِ صادق هدایت می‌انداخت.


 افراد دیگری هم در خانه بودند. یکی‌شان بازیگری بود که چندی پیش درباره‌اش مطلبی خوانده بودم. پیر و مریض به نظر می‌رسید. دستی به صورتش کشیدم و گفتم: «من تو را دوست داشتم.» حالا این حرف چرا از دهانم درآمد نمی‌دانم. شاید دلم برایش سوخت. دیدم پایش زخم است، عفونت کرده و چیزهای عجیبی از زخم خارج می‌شود.  گفتم: «کمکت می‌کنم.» اما او از دستم گریخت. به سمت دیگر اتاق رفت. یک گوشی موبایل را در جایی مخفی کرده بود. آن را برداشت و شروع به صحبت کرد. از چشم‌هایش شرارت می‌بارید. ترسیدم. خواستم بیرون بروم که دیدم در اتاقی دیگر مردی کوتاه‌قد اما قوی به همراه چند تن دیگر مشغول نقشه کشیدن هستند. هر طور بود در خانه را گشودم؛ پیرمرد خنزرپنزری هنوز همان‌جا بود.


 پا به فرار گذاشتم. گوشی‌ام دستم بود. شماره‌ی پلیس را گرفتم. گفتم در خانه‌ام افرادی هستند که قصد جانم را کرده‌اند. زن از آن طرف خط آدرسم را پرسید. اما من با این‌که می‌دانستم نشانی خانه‌ام چیست، نمی‌توانستم بر زبان بیاورمش. هرچه به مغزم فشار آوردم فایده نداشت. همان‌طور که داشتم گوشی را در دستم می‌فشردم، از خواب پریدم. این هم عاقبت خوابیدن در بعد از ظهر. انگار در یک فیلم جنایی و ترسناک گیر افتاده بودم. متأسفانه از این دست خواب‌ها یا شاید کابوس‌ها زیاد می‌بینم. همه می‌خوابند که رؤیا ببییند؛ من اما می‌ترسم بخوابم مبادا کابوس ببینم.

مدت زیادی است که در این وبلاگ چیزی ننوشته‌ام، اما امروز دلم خواست قسمتی از آزادنویسی روزانه‌ام را این‌جا بنویسم. شاید برای دوستانی که می‌گویند در آزادنویسی چی باید نوشت، مفید باشد. این‌جا را دوست دارم. این‌جا گریزگاه من است. تابع هیچ قانون و قاعده‌ای هم نیست. هرچه دلم بخواهد در آن می‌نویسم. می‌کوشم از این به بعد بیشتر به گریزگاهم سر بزنم. تو هم اگر نظر یا تجربه‌ای داری، برایم بنویس. خوش‌حال می‌شوم بخوانم.