چند روزی از نوشتن دور میافتی، خودت را به جریان روزمرگی میسپاری، در حال غرق شدن هستی که «نوشتن» تو را به خود میخواند. دعوتش را لبیک میگویی؛ چراکه تو عاشق نوشتن نیستی؛ معشوق نوشتنی و کدام معشوق است که در برابر آغوش عاشق مقاومت کند. دفترت را میگشایی، قلم به دست میگیری و به صفحهی سپید کاغذ خیره میمانی.
نمیدانی چه بنویسی؛ انگار که بار اول است که میخواهی نوشتن را بیاغازی. چیزی در ذهنت نیست، خالی هستی و این تهیگاه میترساندت. همهچیز را از خاطر بردهای. نمیدانی چگونه باید متن را بیاغازی. واژهای نیست که سرآغاز نوشتنت باشد. پیشتر هزاران هزار واژه نگاشتهای، اما احساس میکنی حساب واژگانیات خالی شده و ورشکست شدهای. عرق سرد بر پیشانیات مینشیند؛ حالا باید چه کنی؟ نکند دیگر نتوانی بنویسی؟ اینجاست که «نوشتن» مهربانانه پیش میآید و تلنگری به ذهنت میزند. لبخندی بر لبهایت شکل میگیرد. شاید همهچیز را فراموش کرده باشی، اما یک نکته را خوب بهخاطر میآوری. تو بارها و بارها در چنین وضعیتی بودهای و بر آن چیره شدی؛ پس چرا اکنون نتوانی؟ قلم را روی کاغذ مینهی و مینگاری: «میخواهم بنویسم.»
دیدگاه خود را بنویسید