می‌گوید: «تو چقدر در دوره‌‌ها و کلاس‌های مختلف شرکت می‌کنی. پس کِی فارغ‌التحصیل می‌شوی؟»

هیچ‌وقت کلمه‌ی «فارغ‌التحصیل» را دوست نداشتم. این واژه بوی مرگ، نیستی و تباهی می‌دهد. انگار می‌گوید دیگر کاری در این دنیا نداری، چیزی برای آموختن وجود ندارد و باید بار و بندیلت را جمع کنی و به دیار باقی بشتابی. من به همین دانش‌آموز بودن است که زنده‌ام. این‌که هر روز نکته‌ی جدیدی یاد بگیرم، انگیزه‌ی من برای ادامه‌ی زندگی‌ست. در هر دوره‌ای که موضوعش نوشتن باشد شرکت می‌کنم؛ خوش‌بختانه دنیای نویسندگی آن‌قدر گسترده است که هرگز نمی‌توانم به ته آن برسم. همیشه چیزی هست که نمی‌دانم و این موضوع بر اشتیاقم می‌افزاید.


من تنوع‌طلبم و از تکرار فراری، پس به همه‌ی سبک‌های نوشتاری ناخنک می‌زنم. شاید هرگز به‌عنوان داستان‌نویس شناخته نشوم، نتوانم شعر خوبی بسرایم یا طنز پرمایه‌ای بنویسم، اما از هر دوره‌ نکات تازه‌ای می‌آموزم و جعبه‌ابزار نویسندگی‌ام را بزرگ‌تر می‌کنم. با آموختن سواد روایت، می‌توانم یادداشت‌های جالب‌تری بنویسم، چاشنی طنز متن‌هایم را جذاب‌تر می‌کند، با شعر دایره‌ی واژگانم را گسترده‌تر می‌کنم و می‌توانم قطعه‌های ادبی بهتری بنویسم. هر دوره‌ی آموزشی مثل یک کاتالیزور عمل می‌کند و سرعت رشدم را تسریع می‌کند. همواره آموختن جلوی درجا زدنم را می‌گیرد و بر اشتیاقم برای ادامه‌ی راه می‌افزاید.