چند روز پیش یکی از دوستان قدیمی پدرم درگذشت. با این‌که سال‌ها بود ندیدیه بودمش، خبر مرگش تکانم داد. پرت شدم به روزهای کودکی و نوجوانی که رفت‌وآمد زیادی داشتیم. روزهایی که مرگ نه در دایره‌ی واژگانم جایی داشت نه در گستره‌ی زندگی‌ام. این روزها مرگ‌های پیاپی اطرافیان غمگینم می‌کند. نمی‌دانم این فقط حس من است یا بقیه‌ی آدم‌ها هم همین‌طور هستند؛ انگار از دوران کودکی یک‌راست پرت شدم به دوران کهنسالی. فاصله‌ی بین این دو مرحله که شاید «جوانی» نامیده می‌شود را از دست داده‌ام. به گمانم دست‌کم در مورد من علت این احساس، تجربه‌ی نزیسته باشد.


در هجده‌سالگی وارد دانشگاه شدم و دوران جوانی ارزش‌مندم را از دست دادم. آن سال‌ها فقط به درس خواندن و کشیک دادن گذشت. هفت روز هفته سرم شلوغ بود. وقتی برای تفریح کردن، مسافرت رفتن، کتاب غیردرسی خواندن و یا ارتباطات دوستانه نداشتم. چشم که باز کردم ده سال از عمرم رفته بود، اما من به اندازه‌ی ده سال نزیسته بودم.


کاری برای سال‌هایی که از دست رفته نمی‌توانم بکنم و حسرت آن همیشه با من خواهد ماند، اما خوش‌حالم که راهی یافته‌ام تا دست‌کم از زمان پیش‌ِرو بهتر استفاده کنم و آن «نوشتن» است. شاید من نتوانسته باشم درست زندگی کنم، اما از طریق نوشتن و انتقال تجربیاتم می‌توانم یاری‌گر انسان‌های دیگر باشم تا زیست بهتری داشته باشند. نوشتن به خودم هم کمک می‌کند تا از تک‌تک لحظه‌هایم بهره ببرم، به محیط اطرافم و داشته‌هایم بالذت بنگرم و سپاس‌گزار باشم که زنده‌ام و زندگی می‌کنم.