در این چند سال اخیر، نمایش‌نامه‌‌خوانی جزو سبد مطالعاتی من بوده است، اما تا به حال فیلم‌نامه نخوانده بودم تا این‌که در دوره‌ی «2نفره» با کتاب «پیش از طلوع و پیش از غروب» آشنا شدم. این کتاب شامل دو فیلم‌نامه نوشته‌ی «ریچارد لینکلیتر» و «کیم کریزان» است.شروع به خواندن کردم و در کمال تعجب خیلی هم برایم جالب بود و لذت بردم. شاید به این دلیل که با توصیفات زیاده‌ازحد میانه‌ی خوبی ندارم و این کتاب فقط محدود به دیالوگ‌های دو شخصیت است؛ «جسی» و «سلین» که در قطار با هم آشنا می‌شوند و رؤیای یک‌روزه‌ای را با هم می‌سازند.


از آرزوهایشان می‌گویند، از عقایدشان، روابطشان، معنی زندگی و خلاصه هر چیزی که برای شناخت یک انسان لازم است. نخست با هم دوست می‌شوند و هرچه پیش می‌روند، این دوستی عمیق‌تر می‌شود. عمر این رابطه فقط یک روز است. در انتهای روز، جسی به آمریکا می‌رود و «سلین» به فرانسه. آن‌ها در این یک روز به جاهای مختلفی سر می‌زنند و از هر دری سخن می‌گویند. آن‌ها نمی‌خواهند این رابطه را ادامه دهند، چون می‌خواهند این رؤیای جادویی را همیشه در خاطر نگه دارند. اما وقتی زمان خداحافظی فرا می‌رسد، آن‌ها درمی‌یابند که عاشق یکدیگر شده‌اند و دوست دارند باز هم همدیگر را ببینند. قرار می‌گذارند شش ماه بعد در همین مکان با یکدیگر ملاقات کنند. کتاب اول در این نقطه به پایان می‌رسد.


چیزی که برای من در این داستان جالب بود، هم‌ذات‌پنداری و مشابهت‌هایم با شخصیت‌ها بود. حرف‌هایی که می‌زدند، آرزوهایی که داشتند خیلی شبیه به مال من بود. جایی که من زندگی می‌کنم با آمریکا و فرانسه تفاوت زیادی دارد، اما آدم‌ها هر جایی که زندگی کنند باز هم خصوصیات مشترکی دارند. در بخشی از کتاب، جسی می‌گوید: «من همیشه فکر می‌کنم همون پسر سیزده‌ساله‌ای هستم که نمی‌دونه چطور باید یه آدم بالغ باشه. پس فقط به نظر می‌آد دارم ادای زندگی کردن رو درمی‌آرم و دارم برای یه زندگی واقعی تجربه جمع می‌کنم.» واقعاً عجیب است که من هم همیشه این احساس را داشته‌ام. کودک که بودم این حس قوی‌تر بود. گاهی با خودم فکر می‌کردم: «این فقط یه خوابه. فردا که از خواب بیدار شی، زندگی اصلی‌تو تجربه می‌کنی.» البته که این اتفاق هرگز نیفتاد، ولی این احساس غیرواقعی بودن زندگی هنوز هم همراه من است، اما کمرنگ‌تر.


 نکته‌ی جالب دیگر تأثیر پایان زودهنگام بر رابطه‌ها بود. اگر ما می‌دانستیم که خودمان یا عزیزانمان فقط یک شب دیگر زنده هستیم، چه تغییری در رابطه‌مان ایجاد می‌شد؟ آیا با مهر بیشتری رفتار نمی‌کردیم؟ آیا قدر لحظه‌های با هم بودن را بیشتر نمی‌دانستیم؟ ما می‌دانیم که سرانجاممان مرگ است و مدت کوتاهی در کنار هم هستیم، اما اکثر مواقع این موضوع را فراموش و سر هیچ‌وپوچ رابطه‌هایمان را خراب می‌کنیم. گاهی این تلنگر لازم است که به یاد بیاوریم هیچ چیز ابدی نیست.