سال‌ها بود که هیچ کتابی نتوانسته بود اشکم را در آورد و این‌چنین تحت‌تأثیرم قرار دهد، اما «پل‌های مدیسون کانتی» این روال را شکست. کتاب داستان عاشقانه‌ی لطیفی است بین مرد آمریکایی عکاسی به نام «رابرت» و زن ایتالیایی خانه‌داری به اسم «فرانچسکا». رابرت که عکاسی حرفه‌ای است برای گرفتن عکس پل‌ها به دهکده‌‌ی محل سکونت فرانچسکا آمده. رابرت از فرانچسکا آدرس می‌پرسد و این‌گونه عشق آن‌ها آغاز می‌شود. رابرت از همسر خود جدا شده و شوهر و فرزندان فرانچسکا برای شرکت در مراسمی چند روز دور از خانه هستند. طی چهار روز آینده رابرت و فرانچسکا تقریباً تمام اوقات خود را با هم می‌گذرانند و عشقشان هر لحظه عمیق‌تر می‌شود. آن‌ها از هم جدا می‌شوند، اما تمام سال‌های بعدی را با خاطره‌ی همین عشق سر می‌کنند: «ما مثل دو سنگ آسمانی در برخورد با یکدیگر درخشیدیم و گذشتیم.»


آن‌ها با یک نگاه عاشق هم می‌شوند، انگار که سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند و در انتظار این لحظه بوده‌اند. این داستان مرا به یاد یکی از کتاب‌های «پائولو کوئیلو» انداخت. اگر اشتباه نکنم در کتاب «بریدا» بود که جادوگرانی که موهبت داشتند می‌توانستند نوری را که نشان‌دهنده‌ی نیمه‌ی گم‌شده‌شان است روی بازوی طرف مقابل ببینند و او را از بین تمام آدم‌ها بشناسند. رابرت و فرانچسکا هم این نور را دیدند و به هم پیوستند، با این‌که می‌دانستند عمر با هم بودنشان کوتاه است: «در این جهان پرتناقض، چنین اطمینانی تنها یک بار به سراغ انسان می‌آید و بس، حتا اگر هزار بار زندگی کنی.»