زنگ میخورَد. کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون میروم. کیفم را خیلی دوست دارم. کیفی مشکی شبیه سامسونتهای قدیمی، مشکی و سنگین. آنقدر سنگین که باید با دو دستم حملش کنم. اما این کیف باعث میشود احساس کنم بزرگ شدهام و رنج سنگینیاش برایم قابلِتحمل میشود. کیف به دست از پلههای حیاط مدرسه بالا میروم. روی آخرین پله میایستم. ته دلم دوست داشتم زنگ تعطیلی مدرسه باشد تا بتوانم سریعتر از این محیط ناآشنا بگریزم، ولی فقط یک زنگ تفریح است.
به بچهها نگاه میکنم که جیغکشان میدوند، بازی میکنند و خوراکی میخورند. هیچکس مرا نمیبیند. تنها ایستادهام و به جمعیت خروشان و بیخیال دخترها چشم میدوزم. من اینجا چه کار میکنم؟ اینجا میان انبوهی از غریبهها. فقط شش سال دارم. خجالتی و کمرو هستم. مدتها طول کشید تا به محیط مدرسه، معلم و همشاگردیهایم عادت کنم و از پیلهی تنهاییام بیرون بخزم. میگفتند عراق میخواهد تهران را بزند، ما هم آمدیم مشهد پیش پدربزرگ و مادربزرگم. و حالا اولین روزی است که من به مدرسهی جدید آمدهام. یاد معلمم میافتم، خانم میرزایی که همیشه لبخند میزد. حتا اجازه میداد سر کلاس مقنعههایمان را درآوریم. وقتی تخته را پاک میکردم، دست نوازشی به سرم میکشید.
من در دوران جنگ به دنیا آمدم. شش سال صدای آژیر قرمز شنیدم. به پناهگاه رفتم تا گویندهی رادیو وضعیت سفید اعلام کند. اما با این همه نمیدانم جنگ چیست. چرا آدمها با هم میجنگند؟ چرا شهید میشوند و بعد از مرگ به کجا میروند؟ در افکار خودم غرقم که کسی اسمم را صدا میزند. دختر یکی از اقوام است. اسمش ملیحه است. خیلی بزرگ به نظر میرسد. گمان کنم کلاس پنجم است. با مهربانی دستم را میگیرد. میخواهد کیفم را هم بگیرد، اما من اجازه نمیدهم. این کیف تمام دار و ندار من است. کل مدرسه را به من نشان میدهد و بعد مرا به کلاسمان میبرد.
وارد کلاس میشوم. احساس تنهایی میکنم. به من میگویند: «جنگزده»، دختری که از تهران فرار کرده و به مشهد پناه آورده. جور عجیبی به من نگاه میکنند، انگار که من از سیارهی دیگری آمدهام و جایشان را تنگ کردهام. معلم را هم دوست ندارم. مدام فریاد میکشد. همهشان لهجهی غریبی دارند. از قیافهی دختری که کنارم نشسته شرارت میبارد. با چشمان ریز و سیاهش به من چشم میدوزد: «سَرکُنت* را به من میدهی.» نمیخواهم تراشم را به او بدهم، اما نگاهش مرا میترساند. با بیمیلی مدادتراش استیل نقرهای را به او میدهم. آنقدر مدادش را محکم میتراشد که تراشم میشکند. بغض میکنم، اما او میخندد: «یه سرکن بود دیگه.» میدانم که به عمد تراشم را شکسته، اما نمیتوانم حرفی بزنم. من این جنگ را از قبل باختهام. من اینجا چه میکنم؟
*سرکن در گویش مشهدی بهمعنای مدادتراش است.
میترا جاجرمی
خوشحال میشم نظرتون دربارهی این داستان را در قسمت دیدگاهها برایم بنویسید.
دیدگاههای بازدیدکنندگان
ناشناس
خیلی قشنگ میشه از خاطرات
195 روز پیش ارسال پاسخیه داستان عالی نوشت
زیبا بود
میترا جاجرمی
سپاسگزارم 🌸😍
195 روز پیش ارسال پاسخناشناس
زیبا با زبان ساده و روان
195 روز پیش ارسال پاسخلذت بردم
میترا جاجرمی
سپاس از مهر شما.
194 روز پیش ارسال پاسخ