در دوره‌ی دونفره، داستانی با هم خواندیم که درون‌مایه‌ی اصلی آن فراموشی بود. یکی از دوستان می‌گفت: «این داستان چون پایه‌ی علمی ندارد و طبق اصول پزشکی چنین چیزی امکان‌پذیر نیست، پس داستان خوبی نیست.» بگذریم از این‌که در پزشکی همیشه دو دو تا چهار تا نمی‌شود و هیچ قطعیتی در این علم وجود ندارد، اما ما چرا اصرار داریم منطق دنیای واقعی را در جهان داستان هم پیاده کنیم؟ چرا از تخیل دست کشیده‌ایم؟

طی این مدت دریافته‌ام که داستان‌های تخیلی مورد بی‌مهری قرار می‌گیرند. بیشتر دوستان نویسنده طرفدار داستان‌هایی هستند که به‌نوعی تکرار روزمرگی‌های ما هستند و قصه‌هایی که اتفاقات محال در آن می‌افتد باب میلشان نیست. البته که هرکس سلیقه‌دارد، اما در نگر من تخیل و ساختن دنیاهای فرامنطقی از ابزار اصلی نویسنده است. نوجوان که بودم، کتاب‌های «ژول ورن» جزو محبوب‌ترین آثاری بود که می‌خواندم. وارد دنیاهای نو می‌شدم و هر بار شگفت‌زده از آن بیرون می‌آمدم. آیا کتاب‌های ژول ورن در زمانی که نوشته شدند، با منطق و علم آن روزگار منطبق بودند؟ اگر همه تخیل را کنار می‌گذاشتند و به همان چیزی که داشتند رضایت می‌دادند، در علم پیشرفتی صورت می‌گرفت یا هنوز داشتیم در غار زندگی می‌کردیم؟

 

خیال‌پردازی سرچشمه‌ی علم است. نباید آن را دست‌کم گرفت. جدا از این موضوع، مطالعه‌ی داستان‌های فرامنطقی امیدبخش است. این‌که بدانیم احتمالی هرچند ناچیز وجود دارد که اوضاع تغییر کند و به‌نحو متفاوتی پیش برود، امید را در دلمان زنده نگه می‌دارد. حتا اگر مطمئن باشیم در دنیای واقعی چنین چیزی امکان ندارد، تجربه‌ی آن در جهانی دیگر تسلی‌بخش دردهایمان خواهد بود. داستان خوب می‌تواند با منطق دنیای واقعی سازگار نباشد و منطق خودش را داشته باشد، اما این منطق باید جوری بنا شود که با ساختار کلی داستان هماهنگ باشد.