در خوشبینانه‌ترین حالت، به میانه‌ی راه رسیده‌ام و به هیچ‌کدام از آرزوهای کودکی‌ام دست نیافته‌ام. آرزوهایم شبیه به دیگر دختربچه‌ها بود: یک محیط کار هیجان‌انگیز، خانه‌ای کوچک و زیبا، یک مرد مهربان و حامی و دو بچه‌ی کوچک که در حیاط بازی می‌کنند.  خیلی از همسن و سال‌هایم به این آرزوها جامه‌ی عمل پوشاندند، من اما نه. دنیای من تغییر کرد و آرزوهایم مسیر متفاوتی پیمودند. البته که در این راه آدم‌های امنی کنارم بودند. آدم امن در نِگَر من، فردی است که ممکن است نتواند کمک‌حالت باشد، اما با رفتار و حرف‌هایش بر دردت نمی‌افزاید.


 آدم‌هایی هستند که افزایش سن را قاتل آرزوهای خود و دیگران می‌دانند: «از من دیگه گذشته. تو این سن دیگه نمی‌تونم کار جدیدی رو شروع کنم. آدم بالای سی سال که دیگه چیزی یاد نمی‌گیره. سنت که بره بالا دیگه نمی‌تونی وزن کم کنی. این چه طرز لباس پوشیدنه، مگه شونزده سالته؟» آری. من شانزده‌ساله‌ام و تا ابد شانزده‌ساله می‌مانم. شانزده‌سالگی سن خوبی است. نه آن‌قدر بچه‌ای که کودکانه بیندیشی و نه آن‌قدر بزرگی که امید به آینده نداشته باشی. هیچ‌وقت خودم را بزرگ‌تر از شانزده‌سالگی‌ام ندیدم و امید را در وجودم نکشتم؛ پس کار جدیدی را آغازیدم، وزن کم کردم و آموختم. آموختم و خوب هم آموختم، حتا بهتر از کسانی که نصف سن مرا داشتند. هرگز احساس نکردم که برای یادگیری دیر است و همین حس زندگی‌ام را متفاوت کرد. آرزوهای جدیدی پیدا کردم و برای رسیدن به آن‌ها کوشیدم. اکنون با آرزوهای نو در میانه‌ی راهم و همچنان شانزده‌ساله‌ام. تولدم مبارک.