امروز از آن روزهایی بود که بد شروع شد. ساعت پنج صبح با صدای کوبیدن کارگرهای ساختمان همسایهی مزاحم از خواب بیدار شدم. خیلی خیلی خوابم میآمد، چون شب گذشته هم ساعت دو خوابیده بودم. هرچقدر کوشیدم سروصدا را نادیده بگیرم، نشد که نشد. خوابم نبرد و درنتیجه اخلاقم سگی شد. بعد هم برق رفت، آسانسور از کار افتاد و درش نیمهباز ماند. گفتم: «بیا. آسانسورم خراب شد، دو روزم که تعطیله. حالا چیکار کنیم؟» میخواستم با شمارهی 121 تماس بگیرم و اعلام قطعی برق کنم که خوشبختانه برق آمد. در این روزهای گرم، قطعی برق فاجعهست، مخصوصاً برای من که خیلی گرماییام و سریع گرمازده میشوم.
40 دقیقهای قدم زدم تا حالم بهتر شد. همزمان با پیادهروی داشتم با چند ایده برای نوشتن یادداشت امروز، کلنجار میرفتم. سرانجام یکی را انتخاب و شروع به نوشتن کردم:
دوستی میگفت: «گاهی عاشق چیزایی که مینویسم میشم. چه جوری تو گرداب توهم نیفتم که نوشتهم عالیه؟»
گفتم: چه اشکالی دارد که عاشق نوشتههایت باشی؟ اصلاً نویسنده مگر میتواند عاشق نوشتههایش نباشد؟ هر چقدر هم که بد بنویسی، باز هم نوشتههایت را دوست خواهی داشت؛ آنها آفریدههای تو هستند. در همان روزهای نخستی که در کارگاه تمرین نوشتن شرکت کرده بودم، متن کوتاهی با الهام از داستان پیراهن آبی نوشتهی پرویز دوایی نوشتم. هیچوقت فکر نکردم که نوشتهام شاهکار است؛ اتفاقاً خیلی هم خام و پر از اشکال بود، اما برای خودم یکی از دوستداشتنیترین متنهاست. تو درست مثل مادری هستی که بچههایش را از ته دل دوست دارد. آیا مادر میتواند بهصرف اینکه فرزندانش بد و بیادب هستند، از دوست داشتنشان دست بکشد؟ مادر عاشق است، اما در عین حال برای تربیت فرزندانش میکوشد. تلاش میکند به آنها اخلاق و رفتار درست را بیاموزد و اگر این کار را بهنحو صحیحی انجام دهد، بچههایش در مسیر رشد و پیشرفت قرار میگیرند.
اشکالی ندارد که نوشتههایت را دوست بداری؛ مشکل وقتی ایجاد میشود که تصور کنی خیلی خوب مینویسی و دیگر نیازی به آموزش و تمرین نداری. چنین نگرشی تو را از رشد بازمیدارد. اینجاست که خیلیها درجا میزنند. مسیر نوشتن بیانتهاست. هیچوقت به قلهی نهایی نخواهی رسید، هرگز روزی نمیرسد که بگویی من به ته نوشتن رسیدهام و بهتر از این نمیتوانم بنویسم. تو باید تمرین سنجیده انجام دهی (تمرینی که به مرور سختتر میشود)، خودت را مدام به چالش بکشی تا بتوانی قلههای کوچک را فتح کنی و هر روز بهتر از دیروز باشی.
نوشتن یادداشت حالم را بهتر کرد. اکنون از بدخلقی صبح خبری نیست. به گمانم نوشتن تنها چیزی است که آرامش را به من بازمیگرداند. دو جلد کتاب آثار عباس نعلبندیان امروز به دستم میرس. واقعاً خیلی عجیب است که پست امروز تعطیل نیست، نه؟ برای خواندن این دو کتاب شوق زیادی دارم. تصور میکنم بتوانم از این نویسندهی جوانمرگ، چیزهای زیادی بیاموزم.
پستچی کتابهایم را آورد. فروشنده حسابی کتابها را بستهبندی کرده بود تا ضربه نخورند. خوشبختانه کاغذ کتابها از جنس بالکی است، بنابراین با وجود حجم زیاد سبک هستند. من همیشه تصور میکردم این کاغذها ارزانتر از کاغذهای معمولی هستند، ولی وقتی خواستم کتاب چاپ کنم، ناشر گفت که این کاغذها گرانتر هستند. من همان کاغذهای معمولی را ترجیح میدهم، البته اگر کتاب حجیم نباشد. چند صفحهای از کتاب «وصال در وادی هفتم» را خواندم. شبیه خواب و رؤیاست. باید بیشتر بخوانم تا بتوانم چیزی دربارهی آن بنویسم.
دیدگاه خود را بنویسید