☆چند سال پیش به خانهی جدیدی نقلِمکان کردیم. کنار منزل ما خانهخرابهای بود. صاحبخانه بنری جلوی آن آویزان کرده بود با این مضمون که این خانه صاحب دارد و یک وقت فکر غصب کردنش به سرتان نزند. روزی در تاکسی نشسته بودم. راننده که پیرمرد آشنا و حرافی بود و تا مقصد یکریز فک میزد و اجازه نمیداد حتا برای یک لحظه نفسی تازه کنم، گفت: «خانوم دکتر، این خونه بغلیتون خیلی زشته. منظرهی خونهی شما رو هم خراب کرده. بسازینش.» با خودم گفتم چشم. اصلاً فکر نکنی که من پول چنین کاری را ندارم، فقط به مغز معیوب خودم نرسیده بود. منتظر بودم که شما بگویی. آخر مرد حسابی، مگر خانه ساختن به این راحتیهاست، من گورم کجا بود که کفنم باشد.
القصه، مدتی گذشت و بالاخره صاحبخانه تصمیم گرفت خانه را بسازد. ما هم خوشحال که خانه را میسازند و منظرهی کوچه بهسامان میشود. نشان به آن نشان که چهار سال است شب و روز مشغول کارند و به احتمال زیاد چهار سال دیگر هم وضع به همین منوال است. میسازند، خراب میکنند و دوباره میسازند. سر و صدایشان پدرمان را درآورده. از کلهی سحر تا بوق سگ کار میکنند، تعطیلی و غیرتعطیلی هم سرشان نمیشود. با انواع و اقسام دستگاهها و ماشینها مشغولند و زمانهایی هم که دستگاهی روشن نیست، خودشان عربده میزنند و با یکدیگر جر و بحث میکنند. خلاصه بیستوچهارساعته در حال خوردن مغز ما هستند.
نمیدانم صاحبخانه وسواس فکری دارد یا به مرض دیگری مبتلاست که راضی نمیشود. هی میسازند اما نظرش تأمین نمیشود، پس خراب میکنند و روز از نو روزی از نو. یکی نیست بگوید مرد حسابی، دنیا دو روز است، تمامش کن برود، ارزش این همه دقت و وقت را ندارد، مگر میخواهی در بهشت خانه بسازی. بس کن دیگر. دیوانه شدیم. امروز خواستم چند دقیقهای کپهام* را بگذارم. هنوز سرم به بالش نرسیده بود که صدای درررررررررررر درررررررررر دررررررررررر خانه را لرزاند. نمیدانم دریل بود یا کوفت دیگری. انگار که مغزم را داشتند سوراخ میکردند. سَرم هم که همیشه دنبال بهانه میگردد، شروع به درد گرفتن کرد. این قصهی عدم تحمل سر و صدا از بچگی با من بوده و احتملاً تا آخر عمر هم همراهم باقی خواهد ماند.
☆داشتم فکر میکردم چقدر دلم برای دوران نوجوانیام تنگ شده. آن زمان یک رمان را به دست میگرفتم، میخواندم و تا شب تمامش میکردم. آنطور غرقگی تجربهی شیرینی بود. انگار در دنیای داستان فرو میرفتم و کاملاً با شخصیتها همراه شدم. حیف که دیگر نتوانستم آن تجربه را تکرار کنم. تحصیل و کار و مشغلههای مختلف اجازه نمیدهد که تمام روز فقط کتاب بخوان، ولی دلم واقعاً برای اینطور خواندن تنگ شده. دارک کتاب «ص ص م از مرگ تا مرگ» نوشتهی عباس نعلبندیان را میخوانم. فضای داستان خیلی خیلی عجیب و شگفتآور است. رسمالخط جالبی هم دارد که البته تا حدی هم خواندن کتاب را دشوار میکند. قلمش را دوست دارم. دلم میخواهد بیشتر از این نویسنده بخوانم. تقریباً دوسوم کتاب را خواندهام، امیدوارم بهزودی دربارهاش بیشتر بنویسم.
☆دیروز به این فکر افتادم که از بلاگ کردن کتاب جدیدم عقب افتادهام، چون تمرکزم را گذاشتهام روی داستان. سایتم را که باز کردم، با کامنتی از یک دوست مهربان مواجه شدم که نوشته بود: «من بیصبرانه منتظر ادامه داستان آموزشی شما هستم.🤩تو موقعیت فعلیِ من مثل معجزهای کارساز داره کمکم میکنه.» از خواندن این کامنت خیلی خوشحال شدم. هیچچیز بهاندازهی اینکه بفهمم نوشتههایم گره از کار کسی باز میکند، باعث رضایتم نمیشود. همین باعث شد که برای انتشار فصل جدید مصممتر شوم. شما دوستان عزیز میتوانید روی لینک زیر کلیک کنید و فصل پنجم از کتاب «رؤیای نوشتن» را بخوانید. میخواهم بعد از اتمام کار این کتاب را چاپ کنم، پس اگر نظر یا پیشنهادی برای بهبود کتاب دارید، حتماً در بخش دیدگاههای سایت برایم بنویسید.
*کَپه گذاشتن=خوابیدن
دیدگاههای بازدیدکنندگان
الهه آقابابایی
سلام خانم جاجرمی عزیز!
218 روز پیش ارسال پاسخالان حدود 30 دقیقه است که با سایت و مطالبتون آشنا شدم...
بابت این قلم صمیمانه بهتون تبریک میگم!
منم مسیری مثل شما داشتم در زندگی منتها بعد از یک ترم حسابداری خوندن از دانشگاه انصراف دادم و الان پشت کنکوری ام برای ادامه دادن در رشته ی شکرین ادبیات...
مانا باشید از طرف عضو جدید سایتتون!
میترا جاجرمی
درود الههی عزیز. ممنونم از محبتتون. امیدوارم در مسیری که در پیش گرفتید، موفق باشید.🌸🌸
218 روز پیش ارسال پاسخ