□ داشتم خواب میدیدم. خواب خوبی هم نبود. ساعت سهونیم نیمهشب بهلطف سروصدای خانهی در حال ساخت بغلی، از خواب پریدم. صدای فشفش سیفون اجازه نمیداد بخوابم. از جایم بلند شدم، کمی با آن ور رفتم تا بالاخره صدایش قطع شد. آمدم بخوابم، ولی دیدم گرمم است. گرما مرا کلافه میکند. دوباره بلند شدم و هواساز را خاموش کردم. سردرد بدی داشتم و بدنم هم درد میکرد. نمیدانم کی خوابم برد، ولی اصلاً خوب نخوابیدم. همهی تلاشهایم برای زود خوابیدن و خوب خوابیدن، با شکست مواجه شده است.
□ قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم، 3000 قدم پیادهروی کردم. کمکم دارم به پیادهروی معتاد میشوم، وقتی یک روز راه نمیروم یا کم راه میروم، احساس کلافگی میکنم. همان حالی که با ننوشتن، تجربه میکنم. اخیراً خواندم که حداقل 8000 قدم در روز، برای حفظ سلامتی لازم است. دارم سعی میکنم به این عدد برسم.
□ نسخهی اولیهی مقالهی جدیدم را تمام کردم. بهنظرم خوب از آب درآمد. نوشتن از تجربیات، هم سخت است هم شیرین؛ چراکه هم دشواریهای مسیر را یادآوری میکند و هم جذابیت آن را. البته باید روی متن کار کنم. چیزهایی به آن بیفزایم و شاید هم قسمتهایی را حذف کنم. لینکها را اضافه کنم و کلمات کلیدی را بولد کنم. تصویری را هم که برایش آماده کردم، دوست دارم. بهنظر حرفهای میآید.
□ استاد کلانتری قصد دارد جمعهی هفتهی آینده کلاس نثرنویسی برگزار کند. حیف که شش ساعت حسابی خستهام میکند، وگرنه شرکت میکردم. تجربهام ثابت کرده است که من در کلاسهای آنلاین، بازدهی بهتری دارم. در کلاس حضوری، بهخاطر راه دور و ترافیک انرژی کمتری دارم. مشکل دیگرم هم عدم توانایی نوشتن در جمع است. انگار در حضور دیگران، مغزم فلج میشود و نمیتوانم چیزی بنویسم. هر لحظه هم استرس دارم که استاد بگوید از روی متنت بخوان، اما من چیزی برای خواندن نداشته باشم. برای همین است که کلاس آنلاین را به کلاس حضوری ترجیح میدهم.
□ هنوز خدمات اینترنتی بانکم مشکل دارد و موفق به خرید بستهی اینترنت نشدهام. باز هم خدا را شکر که بستهی اینترنت خط موبایلم را تازه تمدید کردهام و ازطریق آن، میتوانم به اینترنت متصل شوم. خوب شد که امروز کلاس آنلاین ندارم، وگرنه حضور در کلاس، خیلی سخت میشد. اشکال این است که موبایلم خوب آنتن نمیدهد، بنابراین اینترنتم مدام قطع و وصل میشود.
□ خب، خب. الان دیدم که سه نفر از بچهها لینک مقالهی جدیدشان را به اشتراک گذاشتهاند. باید بجنبم و مقالهام را منتشر کنم. گفتم که من آدم استرسیای هستم. یکی دو بار که لینک نوشتهام را دیرتر به اشتراک گذاشتم، جانم بالا آمد تا نوبت به بازخورد نوشتهام رسید. بنابراین سعی میکنم من هم زودتر لینک مقالهام را ارسال کنم تا کمتر استرس بکشم.
□ مقالهام را تمام و منتشر کردم. حدود 2000 کلمه شد. بهنظرم برای افرادی که میخواهند نوشتن را شروع کنند، الهامبخش خواهد بود. خیلی وقت است ابَر مقاله ننوشتهام. منظورم مقالههایی است که بیشتر از 5000 کلمه هستند. در یک ماهونیم اخیر، چون باید هر هفته دو مقاله منتشر میکردیم، وقت نکردم مقالهی بلندی بنویسم. باید یک موضوع جالب پیدا کنم و شروع به تحقیق و جستوجو کنم. کتاب چگونه نویسنده شویم؟ هم نیمهکاره مانده. دوست دارم تا عید تمامش کنم.
□ بالاخره اختلال بانکی برطرف شد و توانستم اینترنتم را تمدید کنم. خودمانیمها، چقدر به اینترنت وابستهام. بدون اینترنت اصلاً نمیدانم چه کار باید بکنم. کاش آن زمان که دانشجو یا پزشک طرحی بودم، اینترنت وجود داشت. شاید تنهاییام پر میشد و تا این حد زجر نمیکشیدم.
□ چند روز قبل، خبر مرگ بازیگر نقش سمیر در سریال مأموریت برای کبرا 11 را دیدم. به همراه دو دخترش با هواپیما سقوط کرده بودند. خیلی ناراحت شدم. او بخشی از زندگیام بود. برای سالهای طولانی، پنجشنبه شبها این سریال را تماشا میکردیم. او که بارها و بارها در سریال، از مرگ نجات پیدا کرده بود، نتوانست در دنیای واقعی از مرگ بگریزد. حس خیلی بدی دارم. احساس میکنم مرگ خیلی نزدیک است و این موضوع مرا میترساند.
نمیدانم شما هم این احساس را دارید که چقدر زود بزرگ شدهاید. حس میکنم برای رویارویی با مرگ، هنوز خیلی جوانم. ولی بهطرز ترسناکی آدمهای اطرافم و کسانی که روزی میشناختمشان دارند میمیرند. دکتر محمود مقدسی در یکی از فایلهای صوتیاش میگفت، معمولاً وقتی زندگی بر وفق مرادمان است و همهچیز بهخوبی پیش میرود، کمتر به معنای زندگی فکر میکنیم. اما وقتی عزیزی را از دست میدهیم یا شرایط بحرانی میشود، آن وقت است که اندیشیدن به معنای زندگی برایمان جدی میشود. راست میگوید، اما پرسش من این است: آیا جایی که ما در آن زندگی میکنیم، امکان عادی بودن زندگی هست؟ یا شرایط همیشه آنقدر بحرانی است که ما همیشه مجبور به اندیشیدن دربارهی معنای زندگی هستیم؟ نظر شما چیست؟
🔗 دو مقالهی جالب:
زندگی سئوشدهی من از هادی هادیان
چگونه نوشتن مانع درجا زدن میشود از سمیه توکلی
دیدگاههای بازدیدکنندگان
لیلا علی قلی زاده
خیلی خوب بود. میترا دیشب خوابت رو میدیدم.
267 روز پیش ارسال پاسخخواب میدیدم به عهدیه مبگعتم که باید یک فرم مصاحبه درست کنیم و با نویسندههای خوب دربارهی راز نوشتنشون مصاحبه کنیم. من میخوام اول به سراغ میترا برم.
بعد عهدیه گفت با میترا ارتباطتت خوبه. گفتم از وقتی یادداشتهای روزانه انلاینش رو میخونم باهاش احساس نزدیکی میکنم.
این یادداشتها رو خیلی دوست دارم. حتمن ادامه بده
میترا جاجرمی
مرسی از محبتی که به من داری لیلا جان. خوشحالم که چنین حسی نسبتبه این یادداشتها داری. سلام منو به عهدیه جان برسون. من نوشتههاشو دوست داشتم، ولی اخیراً چیزی ازش نخوندم. مرسی که روزنوشتهای منو میخونی و برام مینویسی. موفق باشی عزیزم.💙🌷
267 روز پیش ارسال پاسخ