☆مدتی قبل در دورهی صد داستان، داستان «یکی از دوقلوها» از کتاب «تیر خلاص» نوشتهی امبروز بیرس را با هم خواندیم. این داستان ذهنم را خیلی درگیر کرد و بسیار پسندیدیمش. شاید چون من بیشتر به داستانهای غیرمعمولی آدمهای معمولی یا غیرمعمولی علاقهمندم. قصههای معمولی آدمهای معمولی زیاد باب طبع من نیست، مگر اینکه نکتهی تأثیرگذاری در آن باشد. البته که این فقط سلیقه و نظر شخصی من است. شاید میخواهم با خواندن داستانهای عجیب و غریب و نوشتنشان، برای لحظاتی از این دنیا فاصله بگیرم و جهانهای بیشتری را تجربه کنم.
خلاصهی داستان و برداشت خودم را اینجا میگذارم. خوشحال میشوم شما هم از دیدگاه خود دربارهی این داستان برایم بنویسید.
👬 یکی از دوقلوها
«یکی از دوقلوها» داستان کوتاهی نوشتهی «امبروز بیرس» است. در این داستان، سرگذشت هنری و جان را میخوانیم که دوقلوی همسان هستند. داستان از زبان هنری روایت می شود. او تعریف میکند که آن دو بهقدری شبیه هم بودند که حتا پدر و مادرشان آنها را از هم تشخیص نمیدادند و به همین خاطر آنها را «جنری» میناميدند. داستان اصلی از جایی شروع میشود که پس از مرگ والدین دوقلوها، آنها در دو محل مختلف مشغول به کار میشوند و کمتر فرصت میکنند یکدیگر را ببینند.
روزی هنری مردی را در خیابان میبیند. مرد او را به خانهاش دعوت میکند. هنری مرد را نمیشناسد و تصور میکند او را با برادرش اشتباه گرفته است. دعوت مرد (مارگوان) را میپذیرد و نزد برادرش میرود و ماجرا را تعریف میکند. جان قبول نمیکند هنری به جای او به مهمانی برود و خودش به خانهی مرد میرود. در همین رفتوآمدها عاشق دختر میزبان میشود و با او نامزد میکند.
یک روز هنری مردی را در خیابان میبیند و او را تعقیب میکند و متوجه میشود که مرد با دختری زیبا ملاقات میکند. هفتهی بعد با برادرش به مهمانی میرود و میبیند نامزد برادرش همان دختر است. از دختر میپرسد که آیا او هم دوقلوست و ماجرا را شرح میدهد. دختر پریشان میشود و هنری به او قول میدهد که اوضاع را درست کند.
شب هنری در خانهاش نشسته و بسیار مشوش است و فکر میکند اتفاق بدی در شرف وقوع است. صدای فریادهای برادرش را میشنود، اما وقتی از پنجره به خیابان نگاه میکند کسی را نمیبیند. به خانهی مارگون میرود و متوجه میشود که دختر زهر خورده و خودش را کشته است. برادرش هم با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داده است.
چند سال بعد مرد همراه دختر را در خیابان میبیند. مرد با دیدن او و به زبان آوردن اسمش یعنی جات استیونز، بر زمین افتاده و میمیرد. داستان را دوست داشتم و به نظرم نویسنده بدون اشارهی مستقیم توانسته بود اختلال روانی شخصیت را بهخوبی نشان دهد. با اینکه رگههایی از داستان درونگرا در این روایت به چشم میخورد، من این داستان را بیشتر برونگرا میبینم.
◀️ دلایل من برای اینکه هنری و جان درواقع یک نفر هستتد:
۱. در ابتدای داستان هنری میگوید: «هیچ تضمینی نیست که اسم او هنری و اسم من جان نبوده باشد.» و اشاره میکند که حتا والدینشان هم آنها را از هم تشخیص نمیدادند. دوقلوها هر چقدر هم شبیه باشند، برای افرادی که با آنها در ارتباط نزدیک هستند بهخصوص پدر و مادر، قابل تشخیصند. انتخاب نام «جنری» هم به این برداشت که هر دو نفر یکی هستند، دامن میزند.
۲. هنری میگوید چون یکی دو آشنای مشترک بیشتر نداشتیم، کمتر کسی بود که از شباهت غیرعادی ما خبر داشته باشد که این مورد هم بسیار غیرقابلباور است.
۳. وقتی هنری مارگوان را در خیابان میبیند، میگوید او را نمیشناسد، پس از کجا اسم مرد را میداند؟
۴. وقتی هنری به جان اطلاع میدهد که به مهمانی دعوت شده، جان میگوید امروز آدرس خانهی مارگون را پرسیدم بیآنکه علتش را بدانم.
۵. وقتی هنری دختر را تعقیب میکند میگوید باید احتیاط میکردم، چون با آنکه دختر غریبه بود اما فکر میکردم با یک نگاه مرا خواهد شناخت.
۶. در آخر داستان میبینیم که هنری ماجرا برای کسی تعریف میکند که در زمینهی تحقیقات روانشناختی کار میکند. به نظر من هنری در جایی مثل آسایشگاه روانی بستری و تحتدرمان است.
⬅️ نکتهی پایانی اینکه فکر میکنم قهرمان داستان چندشخصیتی نیست. چون این افراد معمولاً شخصیتهای دیگر خود را به یاد نمیآورند و درواقع تحت شرایطی به فرد کاملاً متفاوتی تبدیل میشوند. از نظر من شخصیت واقعی، جان است که به اسکیزوفرنی* مبتلاست و هنری توهم اوست.
* در این بیماری، فرد چیزهایی را میبیند و میشنود که وجود خارجی ندارند.
بعد از خواندن این داستان، مشتاق شدم کتاب را بخرم. طبق معمول از هر کتابی که خوشم میآید، چاپش تمام شده و پیدا نمیشود. گوگل و ترب را زیر و رو کردم، دیگر داشتم ناامید میشدم که چشمم به سایتی خورد که کتاب را داشت. با خوشحالی سفارشم را ثبت کردم. چند روزی طول کشید تا سرانجام پستچی کتاب را آورد. در کمال تعجب دیدم که پاکت کتاب باز است. از مادرم پرسیدم: «شما این پاکت را باز کردی؟» گفت: «نه. دخترکم.» مدتی قبل هم چند جلد کتاب از سایت «ایران کتاب» سفارش داده بودم. وقتی به دستم رسید پاکتش کاملاً پاره شده بود.
این هم از وضعیت پست. معلوم نیست چه بلایی سر بستههای پستی میآورند که له و لورده به دست مشتری میرسد. دستم که به کارمندان پست نمیرسد، کاش دستکم فروشگاهها خودشان از جعبههای محکم برای ارسال کتاب استفاده کنند. القصه کتاب را از پاکت بیرون آوردم و چشمتان روز بد نبیند (شاید هم باید بگویم دماغتان بوی بد نشنود)، انگار کسی روی کتاب ادکلن مردانه ریخته بود، به طرز وحشتناکی بوی عطر میداد.
آخر یکی نیست بگوید: «مرد مؤمن، چرا کتاب را در ادکلنت شناور کردی؟ حیف کتاب با آن بوی مشامنواز نیست؟» چی؟ میپرسید از کجا میدانم مرد بوده، خب فکر نمیکنم هیچ زن مؤمنی به خود عطر مردانه بزند. حالا نمیدانم کار پستچی بوده یا یکی از کارمندان پست که نخست عطر زده و بعد هم از سر فضولی پاکت را باز و کتاب مرا به این بوی وحشتناک آلوده کرده است. به هر حال، خدا از سر تقصیراتش نگذرد. چند روز کتاب را در آفتاب گذاشتم تا مگر بو از کلهاش بپرد. شدت بو کم شد، اما هنوز هم قابلِخواندن نیست. دعا کنید زودتر کتابم بیبو شود تا بتوانم از خاصیتهایش برایتان بنویسم.
☆گزیدهای از داستانکهایم در کتابی باعنوان «داستانهای بندِانگشتی» به چاپ رسیده است. اگر به داستانک علاقهمندید میتوانید نسخهی چاپی کتاب را میتوانید با %۲۰ تخفیف از نمایشگاه کتاب تهیه کنید. کتاب دیگرم هم باعنوان «بنویس تا زنده بمانی» که دربارهی کاربردهای نوشتن در زندگی روزانه است، از نمایشگاه قابل تهیه است.
آدرس: مصلی، شبستان عمومی، راهرو ۳، غرفهی ۴۹، انتشارات آفرینندگان
برای آشنایی بیشتر با کتابها و تهیهی نسخهی الکترونیکی روی لینکهای زیر کلیک کنید:
دیدگاههای بازدیدکنندگان
شاینا
چه یادداشت قشنگی..
226 روز پیش ارسال پاسخمن که داشتم قصه ادکلن رو دنبال میکردم و برام جالب بود
😄
میترا جاجرمی
خوشحالم که دوست داشتی شاینای عزیز🌷
225 روز پیش ارسال پاسخ