□ دیشب در صفحه‌ی اینستاگرام استاد بصام، پستی دیدم که باید با سه کلمه‌ی خرمالو، کتاب و عشق داستان کوتاهی می‌نوشتیم و در کامنت‌ها به اشتراک می‌گذاشتیم. به دو نفر که خلاقانه‌ترین داستان‌ها را بنویسند، کتاب قدرت هوش کلامی جایزه داده می‌شود. جایزه برایم مهم نبود، فقط می‌خواستم ببینم می‌توانم داستانی با این سه کلمه بنویسم. حاصل تلاش من شد این داستانک:

زن جوان در کتاب‌فروشی کار می‌کرد. روزی مردی وارد کتاب‌فروشی شد‌. به‌ظاهر کتاب‌ها را ورق می‌زد، اما در اصل به زن جوان خیره شده بود که داشت خرمالو می‌خورد. زن نزد مرد رفت و گفت: «می‌تونم کمکتون کنم؟ دنبال کتاب خاصی می‌گردین؟»
مرد جواب داد: «کتاب عشق با طعم خرمالو رو دارین؟» زن گفت: نه. این کتاب‌و تموم کردیم.» مرد تشکر کرد و از کتاب‌فروشی بیرون رفت. روز بعد دوباره برگشت و همان سؤال را پرسید. زن هم گفت که این کتاب را ندارند. این داستان هر روز تکرار می‌شد، تا این‌که یک روز که مرد به کتاب‌فروشی آمد، زن پیش‌دستی کرد: «کتاب عشق با طعم خرمالو رو نداریم، ولی می‌تونم به‌جاش کتاب عشق یک‌طرفه رو پیشنهاد بدم. نظرتون چیه؟» مرد جوابی نداد. از کتاب‌فروشی خارج شد و هرگز برنگشت.


به نظر خودم خوب شد. کامنت‌ها را خواندم. بیشترشان داستان نبودند، فقط جمله‌سازی یا بیان خاطره یا یک احساس بود. باید منتظر باشیم فردا نتیجه اعلام شود. نوشتن این داستانک باعث شد امروز فقط داستانک بنویسم‌. از نتیجه‌ی کار راضی‌ام.


□ به قسمت دیگری از فایل معنای زندگی از محمود مقدسی گوش کردم. می‌گفت، بعضی از روان‌شناسان و فیلسوفان آدم سالم را آدمی می‌دانند که به معنای زندگی فکر نکند؛ آدمی که به معنای زندگی می‌اندیشد، بیمار است. با این حساب، من از دسته‌ی بیماران هستم، چون مدام در حال فکر کردن به مرگ و معنای زندگی هستم. تقریباً از دوران نوجوانی، این دغدغه به سراغم آمد. آن زمان کتاب‌هایی خواندم که تا حدی تسکینم دادند، بعد هم در طی دوران تحصیل در دانشگاه، آن‌قدر سرم شلوغ بود که به معنای زندگی فکر نمی‌کردم. فقط می‌خواستم آن دوران تمام شود و نفس راحتی بکشم.


دوران تحصیل و طرحم تمام شد، اما حال من خوب نشد. همیشه انگار گم‌شده‌ای داشتم، نمی‌توانستم شاد باشم و لذت ببرم. به یاد ندارم که هیچ‌وقت از ته دل خندیده باشم. بعد از فوت مادبزرگ و پدربزرگم، افکارم بیشتر به هم ریخت. حالا مدام به معنای زندگی فکر می‌کردم. همین باعث شد از کارم دست بکشم و به نوشتن، کاری که همیشه آرزویش را داشتم، رو بیاورم. این همان چیزی است که دکتر مقدسی به‌عنوان خودشکوفایی از آن نام می‌برد. یک‌سالی حالم خوب بود. از نوشتن و آموختن لذت می‌بردم و شادتر شده بودم. اما مدتی است که دوباره به تنظیمات کارخانه بازگشته‌ام. استاد توصیه کرد کتاب جان‌های بیمار را بخوانیم. نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را از اپ فیدیبو تهیه کردم، اما دیدگاه‌های خوانندگان حاکی از بد بودن ترجمه بود. چند صفحه‌ای می‌خوانم، اگر مفید بود، درباره‌اش خواهم نوشت.


□ امروز این کامنت عجیب را در یکی از صفحه‌های اینستاگرامی دیدم:

واقعاً بعضی‌ها چی می‌زنند که این کامنت‌ها را می‌گذارند. چقدر خودشان را دست‌بالا می‌گیرند؛ یعنی نوشته‌های شما آن‌قدر خوب است که کسی آن‌ها را بدزدد و به اسم خود چاپ کند؟ آن هم یک داستان کوتاه؟ مگر چاپ کردن کتاب چقدر منفعت دارد که نویسنده‌ای نوشته‌ی دیگری را بدزدد و منتشر کند؟ اصلاً تا حالا چنین اتفاقی برای نویسنده‌ای افتاده؟ چقدر دنیای بعضی آدم‌ها کوچک است. این افراد تصور می‌کنند شاهکار ادبی می‌نویسند، اما در عمل نوشته‌هایشان خزعبل است. اگر کسی به خودش و مهارت نویسندگی‌اش اعتماد داشته باشد، می‌داند که دریایی از خلاقیت است. بر فرض محال، اگر یک نفر یکی از داستان‌هایش را بدزدد، او هزاران متن و قصه‌ی دیگر خواهد نوشت.


معمولاً ترس از انتشار دغدغه‌ی نویسندگان تازه‌کار و کم‌مهارت است. شما تا به حال نویسنده‌ی مهمی را دیده‌اید که از ترس دزدیدن آثارش، آن را منتشر نکند؟ پس چگونه مردم باید با قلم او آشنا شوند؟


□ بعضی‌ها هم خیلی جالبند؛ توقع دارند تا دایرکت می‌دهند، همان لحظه پاسخ دریافت کنند. انگار صاحب پیج بیکار نشسته تا پیام این افراد پرتوقع برسد و سریعاً پاسخ این عالی‌جنابان کم‌طاقت را بدهد. از آن جالب‌تر می‌دانید چیست؟ معمولاً همین افراد زورشان می‌آید پست‌های آدم را لایک کنند، اما توقعاتشان سر به فلک می‌کشد. گرفتاری شدیم ها.


□ داشتم کتاب دختر ساعت‌ساز را می‌خواندم که با این عبارت مواجه شدم: «او واقعاً چش شده بود؟» برایم سؤال شد که آیا کاربرد «چش شده» در متنی که شکسته نیست، درست است. اگر من بودم، به جای این جمله، جمله‌ی رسمی‌تری به کار می‌بردم؛ به‌عنوان مثال می‌نوشتم: «چه بلایی سرش آمده بود؟» چش شده به نظر من نمی‌تواند در متنی که زبان آن معیار است، به کار رود. البته که مطمئن نیستم. باید از یک متخصص بپرسم.