نام کتاب: نازنین

تاریخ چاپ: ۱۴۰۱

تعداد صفحات: ۹۵

نویسنده: فئودور داستایوفسکی

مترجم: یلدا بیدختی‌نژاد

درباره نویسنده

فیودور میخایلوویچ داستایفسکی زادهٔ ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ – درگذشتهٔ ۹ فوریه ، نویسنده‌ی مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. پدرش پزشک بود و از اوکراین به مسکو مهاجرت کرده بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان مسکو بود. در ده‌سالگی والدینش مزرعه‌ای کوچک در حومه شهر تولا در نزدیکی مسکو خریدند که از آن به بعد تابستان‌ها را در این مکان می‌گذراندند.
در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسهٔ شبانه‌روزی منتقل شدند و سه سال آنجا ماندند. در پانزده‌سالگی مادرش از دنیا رفت. در همان سال امتحانات ورودی دانشکدهٔ مهندسی نظامی را در سن پترزبورگ با موفقیت پشت سر گذاشت و در ژانویهٔ ۱۸۳۸ وارد دانشکده شد. در تابستان ۱۸۳۹ خبر فوت پدرش به او رسید.

در ۱۸۴۳ با درجهٔ افسری از دانشکدهٔ نظامی فارغ‌التحصیل شد و شغلی در ادارهٔ مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. تا تابستان ۱۸۴۴ سهم ارث پدری‌اش به خاطر ولخرجی‌های مختلف به اتمام رسید. اوژنی گرانده اثر بالزاک را ترجمه کرد و در همین سال از ارتش استعفا کرد. در زمستان ۱۸۴۴–۱۸۴۵ رمان کوتاه بیچارگان را نوشت که بدین وسیله وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ در سن پترزبورگ شد و برای خود شهرتی کسب کرد. طی دو سال بعد داستان‌های همزاد، آقای پروخارچین و زنِ صاحبخانه را نوشت. یک جاسوس پلیس در این محفل رخنه کرد و موضوعات بحث این روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش داد. پلیس مخفی در روز ۲۲ آوریل ۱۸۴۹ او را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد.

زندان

دادگاه نظامی برای او تقاضای حکم اعدام کرد که در ۱۹ دسامبر مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت اما برای نشان دادن قدرت فائقه حکومت تزاری این زندانیان را در برابر جوخه‌های آتش نمایشی قرار دادند. در نمایشی که با دقت طراحی شده بود بامداد روز ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ داستایوفسکی و سایر زندانیان را به میدان رژه یک پادگان بردند. در آن‌جا چوبه‌های اعدام و داربست‌هایی برپا شده بود و روی آن را با پارچه‌های سیاه پوشانده بودند. جرایم و مجازات آن‌ها قرائت شد و کشیشی ارتدکس از آن‌ها خواست به خاطر گناهانشان طلب بخشش کنند. سه نفر از این زندانیان را به چوبه‌ها بستند تا برای اعدام حاضر شوند. در آخرین لحظات این مراسم اعدام ساختگی طبل‌های نظامی با صدای بلند به نواختن درآمد و جوخه آتش تفنگ‌های خود را که به سوی آن‌ها نشانه رفته بود بر زمین گذاشتند. تجربه شخصی او از قرار گرفتن در آستانه مرگ باعث شد که به تاریخ و آن زمانه مشخص از منظر ویژه‌ای بنگرد. سال‌ها بعد او در جایی گفت: «به خاطر ندارم که در هیچ لحظه دیگری از عمرم به اندازه آن روز خوشحال بوده باشم.» در زمان تبعید و زندان حملات صرع که تا پایان عمر گرفتار آن بود بر او عارض گشت.

آزادی و ازدواج

داستایفسکی در ۱۵ فوریه ۱۸۵۴ از زندان بیرون آمد تا دورهٔ بعدی مجازاتش را در لباس سرباز عادی طی کند.به عنوان مأمور خدمت در گردان هفتم پیاده‌نظام سیبری به سمی (سمیپالاتینسک) اعزام شد. در ۶ فوریه ۱۸۵۷ بعد از دو سال عشق جانفرسا با «ماریا دیمیتریونا» بیوهٔ یک کارمند گمرک ازدواج کرد. در بهار ۱۸۵۹ استعفایش از ارتش پذیرفته شد و توانست به نزدیکی مسکو نقل مکان کند. دو داستان خواب عموجان و دهکدهٔ ستیپان چیکاوا را نوشت و به چاپ رسانید. در سال ۱۸۵۹ عرض‌حالی برای الکساندر دوم که تازه بر تخت نشسته بود فرستاد و بدین وسیله اجازه یافت به سن پترزبورگ برود. یک سال بعد او به جمع ادیبان و روشنفکران شهر سن پترزبورگ ملحق شد. در نشریه‌ای که برادرش منتشر می‌کرد ‐ «ورمیا» ‐ شروع به روزنامه‌نگاری کرد. از ژوئن تا اوت ۱۸۶۲ به اروپا سفر کرد. داستانی به نام ماجرای بی‌شرمانه را در «ورمیا» به چاپ رسانید. در ماه ژوئن ۱۸۶۳ «ورمیا» تعطیل شد. قسمتی از تابستان و پاییز ۱۸۶۳ را با معشوقش در اروپا گذراند. در ۱۰ ژوئیه ۱۸۶۴ «میخاییل داستایفسکی» برادر بزرگش درگذشت. در ۱۶ آوریل ۱۸۶۴ ماریا دیمیتریونا درگذشت. در فاصله سال‌های ۶۴–۱۸۶۲ کتاب‌های خاطرات خانه اموات و آزردگان را به چاپ رسانید.

سفر به اروپا

در ۱۸۶۶ جنایت و مکافات را نوشت و در اکتبر همان سال رمان قمارباز را در ۲۶ روز نوشت این کار با تندنویسی «آنا گریگوریونا» انجام شد. در ۱۵ فوریه ۱۸۶۷ با آنا ازدواج کرد و در آوریل همان سال با همسرش به اروپا سفر کرد و تا تابستان ۱۸۷۱ به روسیه بازنگشت. در این سفر بارها پول خود را در قمار از دست داد. سال اول سفر را در سوئیس و سال دوم را در ایتالیا و دو سال آخر را در دِرِسدِن گذراند.

در فوریهٔ سال ۱۸۶۸ دخترش «سوفیا» به دنیا آمد که بیشتر از سه ماه زنده نماند. نوشتن ابله را در ژانویهٔ ۱۸۶۹ در فلورانس به پایان رسانید و همیشه شوهر را در پاییز همان سال در درسدن نوشت. در ماه سپتامبر ۱۸۶۹ دختر دومش به نام «لیوبوف» به دنیا آمد. در ژوئیهٔ ۱۸۷۱ نوشتن جن‌زدگان را به پایان رسانید. در تابستان همان سال پسرش به نام «فدیا» به دنیا آمد. در آغاز سال ۱۸۷۳ سردبیر مجلهٔ «گراژ دانین» شد و تا ماه مارس سال بعد به این کار ادامه داد. جوان خام را در زمستان ۷۵‐۱۸۷۴ نوشت که در طول سال ۱۸۷۵ در مجله «اوتچستیه زابیسکی» انتشار یافت. «آلیوشا» آخرین فرزندش در ماه اوت ۱۸۷۵ به دنیا آمد که در سه سالگی بر اثر حمله صرع در گذشت. دفتر یادداشت روزانه یک نویسنده را طی سال‌های ۷۷‐۱۸۷۶ به همین نام در روزنامه منتشر کرد. برادران کارامازوف در طول سال‌های ۷۹‐۱۸۸۰ به تدریج در «روسکی وستنیک» منتشر شد.

درگذشت

داستایفسکی سرانجام در اوایل فوریهٔ سال ۱۸۸۱ در اثر خون‌ریزی ریه درگذشت. در ۷ فوریه (مطابق تقویم سبک قدیم: ۲۶ ژانویه) ۱۸۸۱ خواهرش نزد وی آمد، و از او خواست تا سهم خودش از املاک به ارث رسیده از عمه‌شان را به خواهرانش بدهد. ممکن است که این مکالمه ناخوشایند باعث تشدید بیماری وی (آمفیزم) شده باشد. پس از ۲ روز، در ۹ فوریه (مطابق تقویم سبک قدیم: ۲۸ ژانویه) ۱۸۸۱ در شصتمین سال از زندگی خود، داستایفسکی در گذشت. تشخیص، سل ریوی، برونشیت مزمن و بیماری مزمن انسدادی ریه بود.

آثار نویسنده

رمان‌ها و رمان‌های کوتاه

  • (۱۸۴۶) بیچارگان (رمان کوتاه)
  • (۱۸۴۶) همزاد(رمان) (رمان کوتاه)
  • (۱۸۴۷) خانم صاحبخانه (رمان کوتاه) (بانوی میزبان)
  • (۱۸۴۹) نیه توچکا (ناتمام)
  • (۱۸۵۹) رؤیای عموجان (رمان کوتاه)
  • (۱۸۵۹) روستای استپانچیکو
  • (۱۸۶۱) آزردگان (تحقیر و توهین شدگان)
  • (۱۸۶۲) خاطرات خانه اموات
  • (۱۸۶۴) یادداشت‌های زیرزمینی (رمان کوتاه)
  • (۱۸۶۶) جنایت و مکافات
  • (۱۸۶۷) قمارباز (رمان کوتاه)
  • (۱۸۶۹) ابله
  • (۱۸۷۰) همیشه شوهر (رمان کوتاه)
  • (۱۸۷۲) جن‌زدگان
  • (۱۸۷۵) جوان خام
  • (۱۸۸۰) برادران کارامازوف                             

داستان‌های کوتاه

  • در پانسیون اعیان
  • (۱۸۴۶) «آقای پروخارچین»
  • (۱۸۴۷) «رمان در نُه نامه»
  • (۱۸۴۸) «شوهر حسود»
  • (۱۸۴۸) «همسر مردی دیگر»
  • (۱۸۴۸) «همسر مردی دیگر و شوهر زیر تخت» (تلفیقی از دو داستان قبلی)
  • (۱۸۴۸) «نازک‌دل»
  • (۱۸۴۸) «پولزونکوف»
  • (۱۸۴۸) «دزد شرافتمند»
  • (۱۸۴۸) «درخت کریسمس و ازدواج»
  • (۱۸۴۸) «شب‌های روشن (داستان کوتاه)»
  • (۱۸۴۹) «قهرمان کوچولو»
  • (۱۸۶۲) «یک داستان کثیف» یا «یک اتفاق مسخره»
  • (۱۸۶۵) «کروکدیل»
  • (۱۸۷۳) «بوبوک»
  • (۱۸۷۶) «درخت کریسمس بچه‌های فقیر»
  • (۱۸۷۶) «نازنین»
  • (۱۸۷۶) «ماریِ دهقان»
  • (۱۸۷۷) «رؤیای آدم مضحک»


درباره‌ی کتاب نازنین
داستایوفسکی نازنین را سال ۱۸۸۶، بعد از نوشتن بیشتر آثار درخشانش و پنج سال قبل از مرگش نوشت. نازنین در کنار شب‌های روشن ستوده‌ترین و پخته‌ترین رمان کوتاه راستایوفسکی به‌شمار می‌رود. شاهکاری که به قول سوزان سونالگ همچون هر هنر والایی خود را در قامت یک راز جلوه‌گر می‌سازد. این کتاب یک رمان کوتاه است، درنتیجه حجم کمی دارد و در یک نشست کوتاه می‌توان آن را مطالعه کرد. «نازنین» داستان زندگی یک زن و مرد است‌‌. در صفحات ابتدایی کتاب متوجه می‌شویم که زن مرده است و داستان درواقع جریان سیال ذهن مرد است که مدام بین گذشته و حال در سفر است.

با اینکه از ابتدای کتاب انتهای داستان مشخص است اما قصه به‌قدری پرکشش است که تا آخر خواننده را با خود همراه می‌کند. شخصیت‌پردازی کاراکترها آن‌چنان استادانه انجام شده است که با وجود اینکه با نوع عملکرد و رفتارشان موافق نیستیم، کاملن درک‌شان کرده و با آن‌ها هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم.

«نازنین» قصه‌ی غرور و سکوت بی‌جاست. به ما می‌آموزد که سکوت همیشه نشانه‌ی روایت نیست، گاهی بیان‌گر قطع امید از کسی است که دوستش داریم. «نازنین» به ما نشان می‌دهد که چگونه غرور بیجای انسان و اینکه تصور می‌کند مدت زیادی برای زیستن و عشق‌ورزیدن فرصت دارد، رابطه‌ی عاطفی‌اش را به‌نابودی می‌کشاند.

مرد مغرور است. توجهی به زن نمی‌کند و دلیل سکوتش را جویا نمی‌شود. زن تصور می‌کند مرد دوستش ندارد و از او ناامید شده است. زن بیمار می‌شود و تازه آن زمان است که مرد به خودش می‌آید و می‌فهمد که چه‌قدر زن را دوست دارد. اما دیگر دیر شده، زن نمی‌‌تواند باور کند و مرگ را بر زندگی ترجیح می‌دهد.
بیش از یک قرن از نوشته‌شدن این داستان می‌گذرد، اما اگر به دوروبر خود نگاه کنیم، آدم‌هایی شبیه شخصیت‌های داستان را می‌بینیم. اصلن شاید خود ما یکی از آن‌ها باشیم.
«داستایوفسکی» در نازنین ، کوتاهی زندگی را مدام به رخ ما می‌کشد که این امر با کوتاه بودن داستان در هماهنگی کامل است. خیلی از ما تصور می‌کنیم حالاحالاها وقت داریم، بنابراین قدر فرصت‌ها را نمی‌دانیم و شانس خود برای دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن را از دست می‌دهیم. در آخر داستان مرد می‌گوید: «فقط اگر پنج دقیقه زودتر رسیده بودم، او الان زنده بود». اما فرصت تمام شده و مرد مجبور است تا آخر عمر با خاطرات زن سر کند و عذاب بکشد.

• آلکساندر باریساف کارگردان روس در سال ۱۹۶۰، ویلی اشمیت کارگردان آلمانی در سال ۱۹۶۴، روبر برسون کارگردان به‌نام فرانسوی و باراباش فیلم‌ساز اهل چک در سال ۱۹۶۸ این داستان را تبدیل به فیلم کردند.
• از سال ۱۹۷۱ تا ۲۰۱۵ هشت اثر اقتباسی دیگر نیز از نازنین ساخته شد.
• در سال ۱۳۹۳ اصغر نعیمی کارگردان ایرانی، فیلمی با عنوان سایه‌های موازی ساخت که اقتباسی دیگر از کتاب نازنین بود.

پاره‌هایی از کتاب

«بسیار خوب، تا وقتی او هنوز این‌جاست همه‌چیز خوب است. مدام می‌روم جلو و نگاهش می‌کنم. فردا می‌برندش و این یعنی تنها می‌مانم؟ الآن در سال روی میز خوابیده، در واقع دو میز ورق‌بازی به هم چسبانده‌اند. تابوت فردا می‌رسد با یک پارچۀ ابریشمیِ سفیدِ سفید، اما فعلاً صحبت سر چیز دیگری است... مدام راه می‌روم و راه می‌روم و می‌خواهم مسئله را برای خودم روشن کنم. شش ساعت تمام است که می‌خواهم سر دربیاورم اما عاجزم از جمع‌وجور کردن افکارم. شاید دلیلش این است که مدام راه می‌روم و راه می‌روم... ماجرا از این قرار است. فقط باید به‌ترتیب تعریف کنم. ترتیب! آقایان، من به هیچ‌وجه نویسنده نیستم و خودتان هم می‌دانید، پس بگذارید ماجرا را همان‌طوری تعریف کنم که خودم درک کرده‌ام. البته تمام ترس و وحشتم هم دقیقاً از همین است؛ این‌که همه‌چیز را می‌فهمم! اگر می‌خواهید بدانید، یعنی اگر بخواهم از اولِ اولش بگویم، او یک روز آمد پیش من که چیزی گرو بگذارد تا بتواند پول یک آگهی در روزنامۀ صدا را بدهد. یک آگهی در این‌باره که مثلاً او به عنوان معلم سرخانه آماده‌به‌کار است، هم می‌تواند در سفر باشد و هم در خانه درس بدهد و غیره و غیره.»

«بله،‌یک چیز دیگر هم یادم است، یعنی اگر می‌خواهید بدانید، تأثیر اصلی او را به خاطر دارم که برآیندی بود از تمام تأثیرات دیگرش: این‌که او خیلی جوان بود، آن‌قدر که حدس زدم نباید بیش‌تر از چهارده سالش باشد. باید این را هم بگویم که آن زمان سه ماه مانده بود شانزده سالش تمام بشود. ضمناً هیچ دلم نمی‌خواست این را بگویم و اصلاً هم برآیند همۀ آن تأثیرات این نبود، فردایش باز آمد. بعدها فهمیدم آن کُت پوست خرگوش را پیش دابرانراوُف و موزر هم برده، اما آن‌ها به‌غیر از طلا هیچ‌چیز قبول نمی‌کنند و حتی نخواسته‌اند حرفش را بزنند. یک‌بار هم یک کار حکاکی روی صدف آورد (که خیلی مزخرف بود) و من قبولش کردم و بعد خودم از کارم مبهوت ماندم؛ آخر من هم جز طلا و نقره چیزی قبول نمی‌کنم، آن‌وقت او برایم چنین چیزی آورده.»

«دوباره گُر گرفت، چشم‌هایش برق زد و بلافاصله پشت کرد و رفت. خیلی خوشم آمد. ضمناً آن موقع دیگر خیالم تخت بود و نمی‌ترسیدم، چون غیر از خودم کسی خرت‌وپرت‌هایش را گرویی نمی‌گرفت و او هم به مرحله‌ای رسیده بود که چوب‌سیگارش هم گرو رفته بود. همین هم شد
. سه روز بعد آمد. چنان رنگ‌پریده و نگران بود که فهمیدم در خانه برایش اتفاقی افتاده و واقعاً هم همین‌طور بود. الآن می‌گویم چه شده بود، اما قبلش فقط می‌خواهم یادم بیاید چه‌طور شد که یک‌دفعه توانستم خود را در چشمش خوب نشان دهم و آدم‌حسابی جلوه کنم. فکرش یک‌باره به سرم زد. ماجرا از این قرار است که او آن روز شمایلش را آورده بود. بله، بالاخره تصمیم گرفت بیاوردش... آخ، گوش کنید! گوش کنید! الآن دیگر برای‌تان تعریف می‌کنم، آخر همه‌اش رشتۀ کلام از دستم در می‌رود... قضیه این است که سعی دارم همۀ جزئيات و دقایق ماجرا را به یاد بیاورم. مدام تلاش می‌کنم افکارم را جمع‌وجور کنم، اما نمی‌توانم. امان از جزئیات، ای امان... شمایلی که آورد تمثال حضرت مریم بود. مریم مقدس با مسیح نوزاد، خانگی و موروثی قدیمی. دست و صورت مریم و مسیح با طلا و نقره کار شده بود. ارزش داشت، بله، شش روبلی می‌ارزید. معلوم است برایش خیلی عزیز است.»

ستاره: ★★★★★

ناشر: نشر چشمه

قیمت نسخه‌ی چاپی: ۴۲۰۰۰ تومان

قیمت نسخه‌ی الکترونیک: ۳۰۰۰۰ تومان

روش تهیه‌ی کتاب:

نسخه‌ی چاپی کتاب در کتاب‌فروشی‌ها و سایت‌های اینترنتی فروش کتاب دردسترس است. برای تهیه‌ی نسخه‌ی الکترونیک کتاب به اپلیکیشن فیدیبو مراجعه و فایل کتاب را دریافت کنید.