آقا جان (و ایضاً خانم جان)، من اعتراض دارم. یعنی چه که همه باید داستان معمولی آدمهای معمولی را دوست داشته باشند؟ چه کسی گفته اُ.هنری نوییسندهی مهمی نیست و همه باید برای چخوف سینه چاک دهند؟ و کدام نهاد میزان تأثیرگذاری آثار این دو نویسنده بر مخاطبان را ارزیابی کرده و رأی به پیروزی چخوف داده است. نمیدانم داستان «هدیهی کریسمس» از اُ. هنری را خواندهاید یا نه. داستان دربارهی زن و شوهر فقیری است که پول خریدن هدیه برای یکدیگر را ندارند. زن موهای بلند و زیبایی دارد. مرد هم صاحب یک ساعت گرانقیمت و عتیقه است. زن موهایش را میفروشد تا برای مرد زنجیر ساعت بخرد. مرد هم ساعتش را میفروشد تا برای زن یک ست کامل شانهی مو بخرد. این داستان را در نوجوانی خواندم، آن هم به زبان انگلیسی. تا مدتها به آن میاندیشیدم و عشق زن و مرد را میستودم. شاد بودم از اینکه آنها از باارزشترین سرمایهشان بهخاطر عشق گذشتند و غمگین بودم از اینکه نمیتوانستند از هدیههایشان استفاده کنند. راستش را بخواهید تا به حال هیچ داستان معمولی آدمهای معمولیای نتوانسته این چنین مرا تکان دهد و در ذهنم ماندگار شود.
داستانها روی هر کدام از ما بسته به شرایط روحی و شخصیتمان اثر متفاوتی میگذارند. نمیشود همه را واداریم نوع خاصی از داستان را بپسندند و آثار دیگر را بیارزش بدانیم. بشخصه داستانهای معمولی آدمهای معمولی را نمیپسندم. اینکه همان چیزی را بخوانم که هر روز در اطرافم در جریان است، برایم جذاب نیست، مخصوصاً داستانهایی پر از بیچارگی و بدبختی؛ همان آثاری که اتفاقاً برای عموم بسیار جذابند؛ همانها که چپوراست جایزه میبرند و تحسین میشوند. داستان میخوانم، چون میخواهم پا به دنیاهای جدیدی بگذارم. اتفاقاً عاشق اتفاقات عجیب و پایانهای غافلگیرکننده و غیرمنتظرهام، چون نویسندگان چنین آثاری ذهنی خیالپرداز و پیچیده دارند و این همان چیزی است که میخواهم در ادبیات به آن دست یابم. در نگر من، ادبیات بدون داستان غیرمعمولی آدمهای غیرمعمولی چیزی کم دارد. تخیل است که آینده را شکل میدهد. شاید اگر «ژول ورن» و «ایزاک آسیموف» چنین رؤیاهایی نداشتند، انسان به همان چیزی که داشت رضایت میداد، نه به چنین پیشرفتهایی در علم میرسید و نه به کشف کهکشانهای دیگر میپرداخت. این نویسندگان آثار غیرمعمولی هستند که به کشف ناشناختهها کمک میکنند و درهای دنیاهای دیگر را به روی ما میگشایند.
دیدگاه خود را بنویسید