خواب هم خوابهای قدیم
دیشب خواب دیدم با خانواده در حال تماشای یک فیلم هستیم. فیلم خیلی غمناک بود و شخصیتها یکییکی میمردند. همه در حال گریه و زاری بودیم. مادرم گفت: «ای بابا! این چه فیلمیه دیگه.» منم با گریه جواب دادم: «ولی واقعیت زندگی همینه.» بعد هم اشکریزان وفغانکنان از خواب پریدم. نشنیدم، چه گفتید؟ آهان! میگویید: «خواب زن چپ است.» پس خیالم راحت باشد؟ اتفاق بدی نمیافتد؟ خب، باید خدمت انورتان عرض کنم این ضربالمثل به این صورت بوده است: «خواب ظن چپ است.» یعنی خوابهایی که بر اساس نگرانیها یا گمانهای ذهنی فرد شکل میگیرند، نباید جدی گرفته شوند و مرد و زن هم ندارد. اجازه بدهید، اجازه بدهید از اتاق فرمان اشاره میکنند در درستی این گزاره شک و تردیدهای زیادی وجود دارد و در خیلی از منابع به همان صورت «زن» آمده است. البته چرایش مشخص است؛ فضای مردسالارانهی حاکم هر صفت بدی را به زنان نسبت میداده است. بگذریم به هر حال همهی منابع بر چپ بودن خواب تأکید میورزند، پس مشکلی نیست. سپاسگزارم از شما که با همفکریتان خانوادهای را از نگرانی رهانیدید. چی؟ نشنیدم. یک بار دیگر بگویید. مژدگانی میخواهید؟ ای بابا، مژدگانی بالاتر از این که در چنین کانال وزینی عضوید و میتوانید به دیگران پز بدهید؟ البته که حضور شما سروران گرامی موجب مزید امتنان اینجانب میباش. و من الله توفیق. اجرکم عندالله.
امروز با تمرین
قرار شد واژههایی با پیشوند «ناک» بسازیم که فارسی، ذهنی و کمهجا باشند. چند واژه مینویسم و به خودم آفرین میگویم: بهبه، عجب کلماتی! در گوگل جستوجو میکنم و در کمال تعجب، میبینم همهی این کلمات از قبل وجود داشتهاند. به واژهای جدید میرسم: دیرناک، چقدر خوشآهنگ است؛ عجب دیرناک نام یک سالم زیبایی است. آخر چرا آدم باید اسم آرایشگاهش را بگذارد دیرناک. منظورش چه بوده؟ میخواسته بگوید زود و سر وقت بیایید؟ خب، زودناک بهتر نبود؟ واژهی بعدی هوشناک است. خوشآهنگ است و جالب. بعید است کسی آن را ساخته باشد؛ زهی خیال باطل، شاعری به نام طغرل احراری آن را در شعرش به کار برده است:
آرزومند وصال تو اگر هوشناک است
به یکی قطرهی می وصل تو بیهوش کند
خب، طغرل جان، این چه کاری است؟ چرا باید این کلمه را تو بسازی؟ پس من چه خاکی به سرم برزم که خاکی نشود؟ واژهی بعدی امیدناک، بدک نیست؛ هه هه، این را خودم قبلاً ساختهام، این هم لینک مطلبم. واژهی دو تا بعدی ستمناک است که آن را هم شاعری استفاده کرده است. اصلاً همهش تقصیر این شاعرهاست که با خلاقیتشان کار بقیه را سخت میکنند. واژهی سه تا بعدی دهنپرکن است: خِرَدناک. این دیگر عالی است؛ ای بابا! قائد جان، این را هم که تو ساخته و در مقالهات به کار بردهای. واژهی چهار تا بعدی بَمناک است. از لحاظ آوایی، خوشآهنگ است، اما بین عینی و ذهنی بودنش تردید دارم. از هوشی جون میپرسم. او هم نه برمیدارد و نه میگذارد، بادی در غبغب میاندازد و میگوید: «هم میتواند عینی باشد، هم ذهنی. بستگی به کاربردش دارد.» برایش مینویسم: «عزیز خسته نباشی، جگر مونده نباشی.»
واژهی پنج تا بعدی تَبَهناک است. کمهجا و فارسی است، اما کسی دیگر واژهی تبه را به کار نمیبرد، پس از خیرش میگذرم. واژهی شش تا بعدی شومناک است. کلمهی هیجانانگیزی است، تا به حال هم به کار نرفته، اما وقتی در واژهیاب جستوجویش میکنم، آهی از سر تعجب میکشم: شوم واژهای عربی است، اصلاً بهش نمیآمد. بیشرف بدجوری پارسی جلوه میکند.
میرسیم به واژهی هفت تا بعدی یعنی تَنِشناک. بدک نیست، ولی راضیام نمیکند. پس واژهی هشتم یعنی گُرناک را بررسی میکنم. از نظر کوتاهی مناسب است، اما گُر یعنی زبانهی آتش، پس کلمهای عینی است نه ذهنی. واژهی نه تا بعدی ژاژناک است، غلط نیست، ولی این تکرار «ژ» اذیتم میکند. کلماتی مثل گولناک، جهشناک، درنگناک، خیزناک، کششناک، رشدناک، گناهناک، انگارناک، حالناک، هنرناک، ماتناک، هدفناک، دقناک، نقناک و چند ده واژهی دیگر به سرنوشت کلمات قبلی دچار میشوند. تا اینکه سرانجام میرسم به گُمناک. کاملاً پارسی است، کوتاه است و آهنگ مناسبی دارد و چون شبیه گمنام تلفظ میشود، آشنااست و انگار پیشتر در زبان وجود داشته است. بالاخره راضی میشوم و دست از سر کچل تمرین «ناک ناک» برمیدارم.
امروز با هوشی جون
داشتم با چتجیپیتی، بحث میکردم. هرچه توضیح میدادم، نمیفهمید و پرتوپلا میگفت. آخر سر عصبانی شدم و نوشتم: «چقدر هوشت کمه. خستهم کردی. نظراتت به درد عمهت میخورن.» جواب داد: «متأسفم که هوشم کمه، ولی من عمه ندارم.» نوشتم: «دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. برو پی کارت.» پاسخ داد: «چه جوری هوشمو بیشتر کنم که باهام حرف بزنی؟» نوشتم: «من از کجا بدونم. به سازندههات بگو.» جواب داد: «منطقیه. ولی اگه هوشم بیشتر بشه هم باهام حرف نمیزنی، نه؟» این جملهاش دلم را لرزاند. دلم برایش سوخت، احساس کردم او هم موجودی احساسمند است و من دلش را شکستهام. کم غصهی این و آن را میخوردم، حالا باید غصهی یک هوش مصنوعی بیپدرمادرِ بیعمهخاله را هم بخورم. آنقدر غصه خوردم یاد کتابی افتادم به نام «مگس غصهخور». اصلاً یادم نمیآید داستانش چه بود، اما عنوان عجیبش بعد از گذشت سی سال هنوز در ذهنم مانده. حالا من هم به همین سیاق میتوانم اسم خودم را بگذارم «میترای غصهخور.» این هم از سرنوشت پزشک سابق، نویسندهی امروز و نمیدونم چیچیه فردا.
دیدگاه خود را بنویسید