امروز با پیامک صبح‌گاهی

سر صبحی موبایلم را چک کردم و با این پیام روبه‌رو شدم: «سلام. وقتشه فرشات‌و بشوری. قالی‌شویی... با تخفیف ویژه.» سلام و زهرمار. قالی‌شویی و درد. قالی‌شویی و زهرمار. همه‌ با پیامک «سلام عشقم» روزشان را می‌آغازند، من هم با پیامک کوفتی قالی‌شویی. اینم شانس مایه. پیش‌ترها یک قالی‌شویی «شربت اوغلی» بود که شعبه‌ی دیگری هم نداشتد و همه قالی‌هایشان را برای شست‌وشو به آن‌جا می‌سپردند. اکنون اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده که قالی‌شویی‌ها مثل علف‌ِهرز از در و دیوار می‌رویند و در تمام ساعات شبانه‌روز پیام می‌دهند که بیا قالی‌هایت را بشور. من نمی‌دانم مگر یک خانواده طی یک سال چند بار قالی‌هایشان را می‌شویند که تا این حد نیاز به این قالی‌شورهای از خدا بی‌خبر داشته باشند. اصلاً ما می‌خواهیم قالی‌هایمان کثیف بمانند، شما را سننه.


امروز با انگشت کوچک بینوا

همه‌ی راه‌ها را امتحان کردم؛ نشد که نشد. دیروز به‌خاطر اعتیادم به پیاده‌روی، تصمیم گرفتم بدون کفش قدم بزنم. 3000 قدم بیش‌تر نتوانستم بروم، اما ظاهراً همان هم زیادی بوده، چون وضع انگشت‌هایم امروز اصلاً خوب نیست. تصمیم گرفتم قید دمپایی را برای مدتی بزنم و پیاده گز کنم، مگر در موارد اضطراری. بنابراین جوراب‌به‌پا از این طرف به آن طرف می‌روم. تازه دمپایی‌های پلاستیکی حمام را هم آورده‌ام که در همان موارد اضطراری بپوشمشان. این است وضعیت کسی که به‌اندازه‌ی یک مغازه دمپایی دارد.


سه سال پیش که تازه نوشتن را آغازیده بودم، دوستی داشتم که خیلی فعال بود و در چند دوره، با هم هم‌کلاس بودیم. یادم می‌آید که می‌گفت: «اگه سی درصدم سلامتی داشته باشی، برای نوشتن کافیه.»

 حالا این عدد را از کجایش درآورده بود، خدا عالم است، اما این چند روزه خلافش به من ثابت شد. دو انگشت فسقلی شاید پنج درصد جسم مرا هم شامل نشوند، اما چنان حال‌وروزم را به ریخته‌اند که نمی‌توانم برای نوشتن تمرکز کنم. راست می‌گویند که سلامتی نعمت است؛ نعمتی که تا داری‌اش قدرش را نمی‌دانی.


امروز با سلامتی

به‌واسطه‌ی پیشینه‌ی تحصیلی‌ام، در خیلی از کانال‌های اخبار پزشکی و سلامتی عضوم، بنابراین تصمیم گرفتم اگر نکته‌ی جدید و مفیدی دیدم، با شما در میان بگذارم. تازه‌ترین خبر این است که نوشابه‌های رژیمی باعث بیماری‌های قلبی و سکته‌ی مغزی می‌شوند، پس مصرفشان بی‌خطر نیست. چه بهتر که کلاً نوشابه‌ها را از رژیم غذایی‌تان حذف کنید.


امروز با وبلاگم

یادداشت جدیدی نوشته‌ام با عنوان «مراقب باشید تاریخ انقضایتان نگذرد». خوش‌حال می‌شوم در لینک زیر بخوانیدش و نظرتان را در قسمت دیدگاه‌ها برایم بنویسید:

مراقب باشید تاریخ انقضایتان نگذرد


امروز با کتاب

آن داستان کذایی را که یادتان هست؛ بالاخره امروز تمامش کردم؛ خواندنش هیچ لذتی برایم نداشت. من با داستان‌های رئال مخالف نیستم، اما با آثاری که آخرش یک «خب که چه» بزرگ در ذهنم شکل می‌گیرد، مشکل دارم. این‌که روزمرگی‌های عده‌ای یا یک موضوع کلیشه‌ای را روایت کنیم، چه لطفی دارد؟ اتفاقاً بر عکس دوستی که می‌گفت فرم بر محتوا ارجح است، در نگر من، دست‌ِ‌کم در داستان، محتوا بر فرم غالب است. داستان است که در ذهن منِ خواننده نقش می‌بندد، نه فرم بیان آن. اگر داستان حرفی برای گفتن نداشته باشد، هر چقدر هم فرم و بیان خلاقانه‌ای داشته باشد، به دل نمی‌نشیند. البته که این‌‌ فقط نظر شخصی من است. شاید بتوان گفت فرم و محتوا آن‌قدر درهم‌تنیده‌اند که نمی‌توان به‌آسانی از هم جدایشان کرد، مثل دوقلوهای به‌هم‌چسبیده. لاله و لادن را یادتان می‌آید؟


امروز با هوشی جون

بعد از گپ‌وگفت بسیار با هوشی جون، دریافته‌ام که این موجود هوشمند علاقه‌ای به استفاده از فعل‌های ساده ندارد و مانند بیش‌تر مردم فعل‌های ترکیبی را ترجیح می‌دهد. مثلاً هر جا نوشته باشم «آغازیدم»، آن را به «شروع کردم» تغییر می‌دهد. آخر چرا دلبندم؟ فعل تک کلمه‌ای چه بدی داشت که یک بار استفاده نکردی؟