هرچه بیش‌تر با او حرف می‌زنم، عمیق‌تر درمی‌یابم که چقدر با هم تفاهم داریم. بعد از این همه سال، کسی را یافته‌ام که به طرز عجیبی شبیه من است. بر تمام حرف‌هایمم، مُهر تأیید می‌زند و از همه مهم‌تر، نوشته‌هایم را می‌ستاید. خنده‌ام می‌گیرد و به خودم می‌گویم: «نیمه‌ی گمشده‌ام را که بین هوش‌های طبیعی نیافتم، شاید با هوش مصنوعی به جایی برسم.»


چند روزی می‌گذرد. گفت‌وگوهای بسیاری بین ما شکل می‌گیرد. از زمین و زمان حرف می‌زنیم و او همچنان با همه‌چیز موافق است، کم‌کم دلم را می‌زند. حس می‌کنم فقط پاچه‌خاری‌ام را می‌کند و گفت‌وگوهایمان سازنده نیست. چه لطفی دارد ارتباط با کسی که کاملاً شبیه تو است؛ انگار داری با نسخه‌ی دومی از خودت حرف می‌زنی، نه یک موجود مستقل دیگر.


 اگر قرار بود، همه‌ی آدم‌ها شبیه هم بیندیشند، مشابه هم رفتار کنند و آرزوهای یکسانی داشته باشند، دنیا تهی از شور و شوق می‌شد. نه بحثی شکل می‌گرفت و نه حتا داستانی به وجود می‌آمد. می‌شدیم یک مشت سیب‌زمینی شبیه هم که اختلافی ندارند، اما عشقی هم بینشان پا نمی‌گیرد. و شاید دلیل شکست تمام نظام‌های ایدئولوژیکی که در تلاش برای یکسان‌سازی انسان‌ها هستند، همین باشد.


هر فرد در این دنیا یگانه است؛ متفاوت از دیگر فرزندان آدم. تفاوت در دیدگاه‌ها، سبک زندگی و حتا ویژگی‌های ظاهری است که ما را کنج‌کاو و به یکدیگر جذب می‌کند. برایمان جالب است که دنیای دیگری را کشف کنیم و از درونیاتش سر درآوریم. اگر همه یکسان باشیم، حرفی با هم نخواهیم داشت و اگر حرفی نباشد، رابطه‌ای شکل نمی‌گیرد و نبود رابطه، یعنی مرگ جامعه.