این‌جا کجاست؟ نمی‌دانم. من این‌جا چه می‌کنم؟ نمی‌دانم. به اطرافم می‌نگرم. بزرگ‌ترین سازه‌ای است که تا به حال دیده‌ام. به هزارتو می‌مانَد. یک ساختمان مارپیچی در فضای باز که از هر طرف بروی، به خیابانی می‌رسی. آدم‌های زیادی از کنارم می‌گذرند، اما انگار مرا نمی‌بینند. می‌خواهم ازشان بپرسم این‌جا کجاست و چطور می‌توانم به خانه‌ برگردم. اما زبانم در دهانم نمی‌چرخد. تندتند راه می‌روم تا به خیابانی می‌رسم. آشنا نیست. برمی‌گردم و راه دیگری را برمی‌گزینم. خیابان عریض و شلوغ بعدی جلویم سبز می‌شود. از هر طرف که می‌روم، به غریبه‌خیابان دیگری می‌رسم. نمی‌دانم چه کنم. این‌جا گیر افتاده‌ام. گم شده‌ام؛ همان خواب همیشگی.