جایی خواندم: «شایدم بزرگ‌سالی یعنی همین؛ کنار اومدن با این‌که هیچ چیز فوق‌العاده‌ای وجودنداره.»

 واقعاً هیچ چیز فوق‌العاده‌ای نیست یا حیرت‌انگیز بودن پدیده‌ها برای ما عادی شده است؟ مادرم تعریف می‌کرد که سال‌ها قبل دایی‌اش برای تحصیل در رشته‌ی پزشکی به آمریکا رفته بود. آن زمان حتا تلفن نبود چه برسد به اینترنت. مادربزرگ مادرم ماه‌ها چشم‌انتظار می‌ماند تا نامه‌ای برسد و از حال فرزندش باخبر شود. اما اکنون چطور؟ به‌راحتی و با فشردن یک دکمه می‌توانیم در لحظه با هر جای این کره‌ی خاکی تماس تصویری و صوتی برقرار می‌کنیم. این فوق‌العاده نیست؟


زمانی که دوران طرح پزشکی‌ام را در یک شهر کوچک سپری می‌کردم، از ساعت هشت صبح تا هشت شب را در مرکز بهداشت می‌گذراندم. از ساعت دو بعدازظهر به بعد تقریباً هیچ مراجعه‌کننده‌ای نداشتم. فقط من بودم و یک بهیار و نگهبان که حرفی با هم نداشتیم. ثانیه‌ها کش می‌آمدند. حوصله‌ام سر می‌رفت و با این‌که همیشه همراهم کتاب داشتم، ساعت‌های زیادی بیکار می‌ماندم. با خودم می‌اندیشم اگر آن زمان اینترنت بود، چقدر فوق‌العاده می‌شد و چقدر روزهایم به بطالت نمی‌گذشت. کاش همان‌قدر که از بدی‌های اینترنت می‌گفتیم، کمی هم به معجزه بودنش باور داشتیم.


و نکته‌ی دیگر: عادی‌نگر بودن زندگی‌مان را تهی می‌کند. همین می‌شود که در دام روزمرگی می‌افتیم و روزها را بدون هیچ هیجانی می‌گذرانیم. متأسفانه نوع تربیت نسل ما بر پنهان کردن احساسات استوار بوده است؛ حتا ما را از بروز شادی و هیجان منع کرده‌اند. انگار بزرگ‌سالی مساوی است با تبدیل شدن به یک سیب‌زمینی بی‌رگ. اما اگر این نگرش را بشکنیم چه؟ اگر هر بار که یک خوراکی خوشمزه می‌خوریم، از خوشمزگی‌اش شگفت‌زده و شاد شویم؛ اگر هر بار که باران می‌بارد، از آهنگ برخورد باران با زمین غرق در لذت شویم؛ اگر هر دفعه که وسیله‌ی جدیدی می‌خریم، ذوق‌زده شویم؛ اگر هر بار که متن تازه‌ای می‌نویسیم، از این آفرینش به خود ببالیم و در یک کلام، اگر مثل کودکان از هر تجربه‌ای شگفت‌زده شویم، احساس بهتری نخواهیم داشت؟

و شاید هم بزرگ‌سالی یافتن دوباره‌ی کودکی است؛ این‌که ایمان بیاوریم همه‌ی پدیده‌های اطرافمان فوق‌العاده‌اند، اگر عادت کنیم که عادت نکنیم.