یکی بود، یکی نبود. یک مرد بود، یک زن. مرد از زن خوشش می‌آمد، اما نمی‌دانست چطور حسش را به زن بفهماند. یک روز برای زن گل چید و گل‌ها را روی سر زن ریخت. زن اخم کرد و رفت. روز دیگر خرگوشی شکار کرد و آن را جلوی زن انداخت. زن اما جیغ کشید و فرار کرد. مرد هر راهی را که به ذهنش می‌رسید امتحان کرد، اما بی‌فایده بود. مرد روزهای زیادی را به قدم زدن و اندیشیدن گذراند، ولی راهی نیافت. یک شب زن را دید که به آسمان چشم دوخته و محو زیبایی آن شده است. به سمت زن رفت و گفت: «سلام». زن خوشش آمد. خندید و گفت: «سلام».