امروز هوا کمی تا قسمتی بارانیست. همانقدر که باران را دوست دارم، از برف بیزارم. باران صدای زندگی است. چه نمنم ببارد چه شرشر، شورانگیز است. مثل برف نیست که سکوت مرگ در زمین میگستراند. و چه خوب که باران امروز، باران بهاریست. از سوز شدید و سرما خبری نیست. شبیه آخر اسفند است، لطیف و شوقانگیز.
داشتم فکر میکردم که دوست دارم چندصدایی باشم. یعنی برای هر نوشته لحن خاصی بیابم. گاهی شاعرانه بنویسم، زمانی طنز، گاهی ساده و به زبان معیار و جایی هم پرتکلف و پیچیده. البته در این راه کوشیدهام و تا حدی هم موفق بودهام. اما دلم میخواهد بیشتر روی این موضوع کار کنم. دوست ندارم که همهی نوشتههایم یکجور باشند، مثل برخی که میپندارند با آوردن واژههای گاز و گوز دار لحن خفنی پیدا کردهاند. اینکه کاری ندارد. همه این کلمات را بلدند و به کار میبرند و اصلاً چه لطفی دارد استفاده از آنها در هر متنی به بهانهی ایجاد لحن خاص.
عجیب و در عین حال، تسکینبخش است که دیگر برایت اهمیتی ندارد. نه شادیاش مهم است، نه غمش. تو تلاشت را میکنی، خودت را به آبوآتش میزنی تا رابطهای را حفظ کنی، اما سرانجام روزی پرده کنار میرود؛ تو خود واقعیاش را میبینی و همهی احساساتت نسبت به او دود میشود و به هوا میرود. حالا که با چشم عقل میبینی، میفهمی که این تو بودی که از او بت ساخته بودی. وگرنه آن آدم ارزش و لیاقت محبتهای تو را از همان ابتدا نداشته است. این خودت بودی که تصویری خیالی ساخته بودی و تنها همان را میدیدی. در بانکی کلاهبردار عشقت را پسانداز کرده بودی؛ یکباره حسابت خالی میشود و اندوختهی احساست ته میکشد. آن آدم در نظرت میمیرد، انگار که هرگز وجود نداشته است. حتا بهاندازهی یک غریبه به او احساسی نداری، نه دلتنگ هستی نه خشمگین، هرچه هست بیتفاوتیست، بیتفاوتی محض که اتفاقاً بسیار حس خوشایندیست.
دیدگاه خود را بنویسید