گفت: نوشتن پا می‌خواهد، پایی که برود و برود و برود.

گفتم: نوشتن دست می‌خواهد؛ دستی که بنگارد، تایپ کند و خستگی و درد را به جان بخرد.

گفت: نوشتن چشم می‌خواهد. چشمی چندبعدی که باشد تماشاگر آدم‌ها و بیرون بکشد داستان‌های پنهانشان را.

گفتم: نوشتن گوش می‌خواهد. گوشی که حساس باشد به آوای واژه‌ها و دستچین کند خوش‌آهنگ‌ترین کلمات را.

گفت: نوشتن مغز می‌خواهد. مغزی که آموخته باشد اندیشیدن را و در عطش باشد یادگیری را.

گفتم: می‌دانی اما نوشتن بیش از هر چیز دل می‌خواهد. دلش را داری؟

 دلش را داری که نوشتن به رخت بکشد نادانی را؟

دلش را داری ساعت‌ها دوام بیاوری دلهره‌ی صفحه‌ی سپید را؟

دلش را داری هر روز خروارها نوشتن و مشاهده‌ی پیشرفت حلزونی را؟

دلش را داری با شوق نوشتن و در آخر هیچ باشد نتیجه‌ی کار؟

دلش را داری با قساوت تمام هرس کنی نوشته‌هایت را؟

دلش را داری به قتلگاه ببری فرزندان نوشتنی‌ات را؟

دلش را داری تا دم گور آموختن را؟

دلش را داری تاب بیاوری نگاه تحقیرآمیز دیگران را؟

دلش را داری با ناچیز شمردن کارت از طرف بزرگان؟

دلش را داری طاقت بیاوری دیده نشدن را؟

دلش را داری مواجه شوی با بازخوردهای منفی خوانندگان؟

دلش را داری نوشتن، نوشتن و باز هم نوشتن بدون هیچ دستاوردی را؟

و در آخر دلش را داری کنار بگذاری زندگی معمول را؟


گفت: پس نوشتن دل نمی‌خواهد؛ طلب می‌کند تمام وجودت را.

گفتم: اما دل است که فرمان می‌دهد این دیوانگی را. حالا دلش را داری؟