لپتاپم را روشن میکنم. میخواهم نوشتن را بیاغازم که چشمم به صورت نحسش میافتد. همین جا روبهروی من نشسته، بهتر است بگویم دراز کشیده؛ یک پایش را روی پای دیگرش انداخته؛ دستش را زیر سرش گذاشته و لبخند شریرانهای بر چهره دارد. (درست این شکلی) تا میخواهد دهانش را باز کند، کتابی را برمیدارم و بر فرق سرش میکوبم. همانطور که میبینید کتاب تنها برای خواندن نیست و کاربردهای دیگری هم دارد.
خوب که میاندیشم، این موجود خبیث از دوران دانشگاه سروکلهاش پیدا شد. پیشترها زیاد فکر نمیکردم. میگفتند: «باید خوب درس بخونی تا تو کنکور قبول شی، شغل خوبی پیدا کنی و تو زندگی موفق بشی.» من هم همین کار را کردم و مشکلی هم نبود. اما با ورود به دانشگاه، این موجود مزاحم وارد زندگیام میشد. هر کاری که میکردم، دهانش را باز میکرد و میگفت: «خب که چی؟ فایدهش چیه؟ این همه کتاب میخونی که چی بشه؟ این همه سختی رو تحمل میکنی، بیخوابی میکشی، حالا فارغالتحصیل که بشی چی میشه؟ برات فرش قرمز پهن میکنن؟ آخرش که میمیری بدبخت. چرا انقدر به خودت زحمت میدی؟» با وجود اینکه با او میجنگیدم، ته دلم با او موافق بودم، اما نمیخواستم تسلیمش شوم. درست است، هنوز هم نمیدانم چرا به دنیا آمدم و هدف از این جهان چیست، اما حالا که اینجا هستم، باید کاری بکنم.
جنگ ما تا همین امروز هم ادمه دارد. «خب که چی» دست از سرم برنمیدارد و با حرفهایش مغزم را میخورد. تا میخواهم بنویسم، از گوشهای سرک میکشد، لبخند موذیانهای میزند و سخنرانیاش را میآغازد: «باز میخوای بنویسی؟ بابا ول کن. این نوشتن هیچ فایدهای نداره. کی نوشتههای تو رو میخونه؟ اصلن گیرم خوب بنویسی، مگه نمیبینی این همه نویسندهی خوب بعد از مرگشون تازه معروف شدن؟ خب اون موقع دیگه چه فایدهای به حال تو داره؟ تا اون موقع دیگه هفت تا کفن پوسوندی. هی میشینی کتاب میخونی و مینویسی. خب که چی؟»
به گمانم نبرد من و «خب که چی؟» تا زندهام ادامه داشته باشد. صدای ذهن را که نمیشود خاموش کرد. اما من راهِحل بهتری یافتهام. دیگر با او بحث نمیکنم. جنگ سرد راه انداختهام. میگذارم حرفهایش را بزند، اما من کار خودم را میکنم. شروع میکنم به «نوشتن» یا «خواندن» و در کمال خوشبختی، دیگر صدایش را نمیشنوم.
دیدگاه خود را بنویسید