امروز اولین داستان کوتاهم را نوشتم. شاید بدترین و مزخرف‌ترین داستانی باسد که تا به حال نوشته شده، اما برای من که تا به حال نتوانسته بودم داستان بنویسم، دستاورد بزرگی است. طرح داستان را قبلاً نوشته بودم. نمی‌دانستم چطور گسترشش بدهم، اما با خودم گفتم: «فقط بنویس. مهم نیست چقدر بد می‌نویسی.» بعد از نیم ساعت پیاده‌روی، شروع به نوشتن کردم. یک ساعت و نیم طول کشید، اما بالاخره تمام شد. 1500 کلمه بی‌وقفه نوشتم. در نوشتن بعضی قسمت‌ها شک داشتم، اما متوقف نشدم. با خودم گفتم: «این فقط نسخه‌ی اولیه است. بعداً می‌توانی بارها و بارها آن را بازنویسی کنی.»

 نوشتن داستان برایم تجربه‌ی جدید و جالبی است. قبلاً داستانک نوشته‌ام، اما نوشتن داستان کوتاه به‌کلی متفاوت است. از این‌که ذهنم را به چالش بکشم، لذت می‌برم. شاید هیچ‌وقت داستان‌نویس خوبی نشوم، اما همیشه از تجربه‌های جدید استقبال می‌کنم و خودم را محدود به نوشتن در یک ژانر خاص نمی‌کنم. اصلاً خوبی نوشتن همین است. آن‌قدر سبک‌های مختلف و تجربه‌های نو وجود دارد که نوشتن هیچ‌وقت برایت تکراری نمی‌شود.


فرمول معجزه‌آسای استاد کلانتری (نیم ساعت پیاده‌روی+یک ساعت نوشتن) به‌راستی معجزه می‌کند. نیم ساعت پیاده‌روی می‌کنم و بعد شروع به نوشتن می‌کنم. تجربه ثابت کرده با این روش بهتر و بیشترمی‌نویسم. البته بیشتر اوقات به یک ساعت اکتفا نمی‌کنم. وقتی گرم می‌شوم، دوست دارم بی‌وقفه بنویسم، حالا هر چقدر که می‌خواهد طول بکشد.


هر روز در دوره‌ی صد داستان، یک داستان کوتاه می‌خوانیم و خلاصه و برداشتمان را با دیگران به اشتراک می‌گذاریم. داستان امروز «کله پاچه» نام داشت. بسیاری از دوستان نوشته بودند داستان از زبان کله‌ی گوسفند روایت شده، درحالی‌که به‌جز اسم داستان هیچ‌جا فکتی (نمی‌دانم به جای این کلمه، چه واژه‌‌ی فارسی‌ای را باید به کار ببرم: واقعیت، حقیقت، داده؟) نداریم که بیانگر گوسفند بودن راوی باشد، درحالی‌که نکته‌های بسیاری وجود دارد که ما را به سمت انسان بودن راوی سوق می‌دهد. به نظرم چون اولین نفر به گوسفند اشاره کرده بود، بقیه هم به او استناد کرده بودند. شاید هم تکان‌دهنده بودن داستان برای بعضی‌ها قابل هضم نبود و ترجیح می‌دادند که داستان درباره‌ی یک گوسفند باشد. البته برای من که جنایی‌خوان حرفه‌ای هستم، همه‌چیز واضح است. کاش استاد در این باره توضیح دهد.