□ دیشب خیلی بد خوابیدم. قبل از خواب با خودم گفتم به چند تا از وبلاگ‌های دوستان، سری بزنم. وارد اولین وبلاگ که شدم، پستی دیدم که صاحب وبلاگ برای مادرش نوشته بود. مادرش سرطان داشت و همان شب فوت کرده بود. عکسی از جسد مادر را هم به اشتراک گذاشته بود. خدایا! آخر چرا ساعت دو نصفه‌شب باید چنین پستی را می‌دیدم؟ اعصابم به هم ریخت. این هم آخر و عاقبت سر زدن به وبلاگ دوستان.


مادرم هم سرماخورده بود و حالش خوب نبود. گفتم: «می‌خوای بیام بالا بخوابم؟» گفت: «نه. حالم خوبه. نگران نباش.» اما مگر می‌توانستم نگران نباشم؟ من در یک واحد کوچک، زیر واحد پدر و مادرم زندگی می‌کنم و ازطریق آسانسور با واحد آن‌ها درارتباطم. چند ماه پیش مادرم در آشپزخانه زمین خورد. من خواب بودم. فراموش نمی‌کنم که پدرم با چه حالی از آسانسور بیرون آمد و گفت: «مامانت زمین خورده.» خوش‌بختانه اتفاق بدی برایش نیفتاد و بعد از چند روز، حالش خوب شد، اما از آن روز به بعد، صدای آسانسور استرس زیادی به من وارد می‌کند. می‌ترسم اتفاق بدی افتاده باشد. نمی‌دانم چطور باید با این ترسم کنار بیایم.


□ یکی از آشناهای نزدیکمان متأسفانه به سرطان مبتلا شده است. دیشب خواب دیدم در یک کلاس شرکت کرده‌ام. مدرس کلاس با این خانم مو نمی‌زد. من آشفته و پریشان بودم و فریاد می‌زدم: «آخه چرا؟» این خانم از بهترین آدم‌هایی است که تا به حال دیده‌ام. یک زن خودساخته، بافرهنگ و مهربان. نمی‌دانم چرا سرطان بیشتر یقه‌ی آدم‌های خوب را می‌گیرد. یادم هست مدرس درس اخلاق پزشکی می‌گفت، شاید سرطان و بیماری‌های لاعلاج کیفر گناهان فرد باشد و ما حق نداریم با اتانازی (مرگ خودخواسته)، در این روند دخالت کنیم. حالم از خودش و استدلالش به هم می‌خورد. خوش‌حالم که آن روزهای سیاه را پشت‌سر گذاشته‌ام.


لیلا برایم نوشته از وقتی یادداشت‌های روزانه‌ام را می‌خواند، احساس نزدیکی بیشتری به من می‌کند. چقدر بابت این موضوع خوش‌حالم. جالب اینجاست که خودم هم به خودم نزدیک‌تر شده‌ام. انگار افکار و احساساتم را شفاف‌تر می‌بینم. این‌جا خود خودم هستم. لازم نیست در چهارچوب خاصی بنویسم یا قاعده‌ای را رعایت کنم. برای همین است که این وبلاگ را خیلی دوست دارم و از هر فرصتی برای نوشتن در آن، استفاده می‌کنم.


□ امروز بعد از مدت‌ها کاریکلماتور نوشتم. نوشتن مقاله حس خوبی دارد، اما به‌اندازه‌ی آفرینش ادبی، لذت‌بخش نیست. هنوز نمی‌دانم چطور بین نوشتن ژانرهای مختلف، تعادل برقرار کنم. هرکدام را که می‌چسبم، دیگری از دستم درمی‌رود. حتماً راهی هست. سرانجام پیدایش خواهم کرد.

نمونه‌هایی از کاریکلماتورهای امروزم:

  • قلب هیچ‌گاه از خون‌خواهی دست برنمی‌دارد.
  • وقتی خونش به جوش می‌آید، دود از کله‌اش بلند می‌شود.
  • خون‌آشام دل‌رحم، خون‌ِدل می‌خورَد.
  • از وقتی رگ خوابش را زده، نمی‌تواند خواب ببیند.
  • تا وقتی خون در رگ ماست، عزرائیل از دستمان، خلاصی ندارد.
  • گلبول سفید جنگجو به دنیا می‌آید.
  • اگر قلبت را به کسی بدهی، تا آخر عمر باید خون‌ِدل بخوری.
  • وقتی دلم تنگ می‌شود، فشار خونم بالا می‌رود.


□ دیشب در لایو استاد کلانتری، دوباره بحث دزدیده شدن آثار مطرح شد. جالب است افرادی این دغدغه را دارند که بیشتر دلنوشته‌های آبکی می‌نویسند. حالا چه کسی می‌خواهد این خزعبلات را بدزد نمی‌دانم. به قول استاد، «سگ ببندید به نوشته‌هاتون تا یه وقت دزدیه نشن». در یک گروه کاریکلماتور عضوم. آن‌جا هم همیشه همین بحث است که فلان جمله را من قبلاض نوشته‌ام و فلانی جمله‌ی مرا دزدیده است. تو را به خدا، از این حرف‌ها دست بردارید. کمی فکر کنید. شاید ایده‌هایتان آن‌قدر پیش‌پاافتاده و داغان است که به ذهن همه می‌رسد. به‌جای آجان و آجان‌کشی، تلاش کنید سوژه‌های بکر انتخاب کنید که به ذهن کسی نرسیده باشد. آن‌قدر پرتوقعند که انتظار دارند بقیه همه‌جا را زیر و رو کنند تا جملات این حضرات را پیدا کنند و شبیه آن‌ها چیزی ننویسند.


□ پلک‌هایم باد کرده و چشم‌هایم را به‌سختی باز می‌کنم. احساس خستگی می‌کنم و بی‌حوصله‌ام. چند روز به پریودم مانده و این علائم طبیعی است. می‌خواهم اینجا بدون هیچ خجالتی، درمورد عادت ماهیانه صحبت کنم. چرا گفتن و نوشتن از مسئله‌ای که نیمی از جمعیت جهان با آن درگیرند، باید تابو باشد؟ برای هیچ مردی حس‌وحال زنان در دوره‌ی قاعدگی، قابل‌درک نیست. نمی‌توانند تصور کنند که بعضی از زنان، ماهانه چه دردی تجربه می‌کنند، چقدر در این دوران حساس و زودرنج می‌شوند، انگار که غم عالم در دلشان تلنبار می‌شود. شاید نوشته‌های من باعث شود آگاهی در این زمینه بالا برود و مردها با خواهر، مادر و شریک زندگی‌شان، بهتر رفتار کنند.


چند سال پیش در جایی خواندم، دولیت ایتالیا می‌خواهد به زنان در طول دوران پریود، مرخصی باحقوق بدهد. نمی‌دانم این قانون تصویب شد یا نه، اما همین‌که دغدغه‌اش را دارند، خوب است. به یاد دارم دوران اینترنی‌ام برای کاهش درد و علائم سندرم پیش از قاعدگی، قرص دیان می‌خوردم تا اندکی حالم بهتر شود و بتوانم در کشیک‌های بیمارستان، دوام بیاورم.


از این‌که می‌بینم هنوز هم بعضی از دوستان، در مقاله‌هایشان غلط تایپی و املایی دارند، تعجب می‌کنم. درست است که محتوا مهم است، اما مخاطب ابتدا ظاهر متن ما را می‌بیند، و چه خوشمان بیاید، چه خوشمان نیاید درباره‌مان قضاوت می‌کند. این جمله را چند روز پیش نوشتم و دوستش دارم: «صورت متن همان‌قدر مهم است که سیرت آن.» نکته‌ی دیگری هم وجود دارد: آیا این افراد حتا یک بار هم از روی نوشته‌ی خود نمی‌خوانند؟ پس چطور انتظار دارند که دیگران نوشته‌هایشان را بخوانند؟


موضوع بعدی به کار بردن واژه‌های بیگانه‌ای ازقبیل «دیت» است. شاید در گفتار روزانه، این کلمات به‌وفور استفاده شوند (که باز هم مورد پسند من نیست)، اما وقتی ما معادل‌هایی همچون «قرار» یا «قرار ملاقات» داریم، چه نیازی به استفاده از واژه‌ی دیت در یک متن معیار است؟


دیشب آخرین قسمت سریال «1899» را دیدم. ایده‌ی خیلی جذابی داشت. درباره‌ی اینکه واقعاً چه چیز واقعیت دارد و چه چیز رؤیاست. حیف که ساخت فصل دوم آن لغو شده و داستان ناتمام می‌ماند. البته اگر به سریال‌های علمی_تخیلی علاقه دارید، دیدنش خالی از لطف نیست. من که از بچگی عاشق این نوع داستان‌ها بودم. همه‌ی کتاب‌های «ژول ورن» را خوانده بودم. به‌نظرم این نوع داستان‌ها، آینده را به‌تصویر می‌کشند، همان‌طور که بسیاری از داستان‌های ژول‌ورن به حقیقت تبدیل شدند.