در کلاس هستم. قسمتی از کتاب «رقص برف» خوانده می‌شود. نویسنده‌ی کتاب را نمی‌شناسم. اما قلمش مرا به وجد می‌آورد. کتاب را می‌خواهم. خدا خدا می‌کنم کتابش را بیابم. در گوگل جست‌وجو می‌کنم. کل نت را زیر و رو می‌کنم. دارم ناامید می‌شوم. کتاب را در یک سایت ناشناس پیدا می‌کنم. می‌خندم. قیمت کتاب آن‌قدر پایین است که به شک می‌افتم. نکند سایت جعلی باشد؟ اما ارزش ریسک کردن دارد. سفارشم را ثبت می‌کنم. انتظار می‌کشم. چند روز بعد کتاب به دستم می‌رسد. کتاب را از پاکت پستی بیرون می‌آورم. نگاهش می‌کنم. روی جلد چند لک وجود دارد. برگ‌های کتاب زرد شده‌اند. بویش می‌کنم. بوی کهنگی می‌دهد. بوی جوهر ته‌نشین‌شده در گذر زمان. دوستش دارم. می‌خوانم.

راوی از برف می‌گوید. از نامه‌ی معشوقه‌اش، ژانت. دختری با موهای بور و بلند. دختر نوشته همه‌چی تمام شده، اما چرا؟ به خواندن ادامه می‌دهم. راوی به کشور دیگری رفته است. تنهاست و غمگین تا این‌که با ژانت آشنا می‌شود. با ژانت قهوه می‌نوشد. با ژانت شراب می‌نوشد، سیگار می‌کشد، می‌خندد و قدم می‌زند و می‌رقصد. راوی، کسی که حتا اسمش را نمی‌دانم، با عشق ژانت خوش‌حال است. غمگین نیست. می‌خندد. به ژانت حسادت می‌کنم. جمله‌ها کوتاهند، خیلی کوتاه. این کوتاهی بر کشش داستان می‌افزاید. می‌روم چند خطی می‌نویسم. برمی‌گردم. راوی و ژانت در حال رقصیدن با این آهنگ هستند: «فردا را به فردا بسپار و غم‌ها را به فردا.»


پستی در اینستاگرام منتشر می‌کنم. به چند کامنت جواب می‌دهم. برمی‌گردم. راوی و ژانت در دکه‌ی تیراندازی هستند. راوی ماشه را می‌کشد. تیر به هدف می‌خورد. عروسک مرد خم می‌شود. عروسک زن را بغل می‌کند. لب‌هایشان چفت می‌شود. مرد زانت را بغل می‌کند. او را می‌بوسد. به ژانت، حسودی می‌کنم. شام می‌خورم. برمی‌گردم. راوی و ژانت در ونیز هستند. غریبه‌اند. احساس تنهایی می‌کنند. اتاقی پیدا می‌کنند. مجسمه‌ای دل مرد را می‌برد. به دنبال مجسمه شهر را زیر پا می‌گذارد. پیدایش نمی‌کند. به ژانت می‌گوید. با هم پی‌اش می‌گردند. پیدایش می‌کنند. ان را می‌خرند. راوی می‌پندارد پیوندی بین عروسک و ژانت وجود دارد.

می‌خواهم بخوابم. اما دلم پیش ژانت و راوی مانده است. به خواندن ادامه می‌دهم. در ساحل هستند. به زمزمه‌ی دریا گوش می‌سپارند. می‌دوند. صدای آهنگ دلنشینی از دور می‌آید. پوستشان قهوه‌ای می‌شود. به ژانت حسودی می‌کنم. در قهوه‌خانه هستند. پیرمردی برایشان داستان دریاچه‌ی قو را تعریف می‌کند. می‌گوید: «شاید این داستانا هیچ‌وقت حقیقت نداشتن. اما چون مثل زندگی نیستن، جالبن. آدم‌و جذب می‌کنن. آدم خوشش می‌آد گوش کنه. آخه داستان چیز خوبیه. قصه آدم‌و سرگرم می‌کنه...».

راوی با رضا آشنا شده. رضا در عشق شکست خورده. ناامید است و سرخورده. با هم بیرون می‌روند، حرف می‌زنند و مست می‌کنند. یک شب بارانی‌ست. راوی به خانه‌ی رضا می‌رود. دو زن در خانه‌ی او هستند. راوی می‌خواهد برگردد. دلش پیش ژانت است. رویش نمی‌شود. پیاپی می‌نوشند. آن‌قدر که مست مست می‌شوند. سر از خانه‌ی خدا درمیآورند. صبح که راوی از خواب بیدار می‌شود، می‌فهمد با یکی از زن‌‌‌ها ازدواج کرده است.


دلش می‌گیرد. به دیدار ژانت نمی‌رود. نمی‌‌تواند. حرفی برای گفتن ندارد. از خودش بدش می‌آید. از وین می‌رود. با ژانت خداحافظی نمی‌کند. شاید ژانت نفهمد. با زنش زندگی می‌کند. کاری به کارش ندارد. ژانت در او زندگی می‌کند. روز و شب به ژانت فکر می‌کند. از ژانت خبری ندارد. نامه نمی‌نویسصد. حرفی برای گفتن ندارد. زمان در بی‌خبری می‌گذرد.


پستچی زنگ می‌زند. نامه‌ای از ژانت است. نوشته: «می‌پرسم چرا این‌طور شد؟ جوابی پیدا نمی‌کنم. افسوس! خیلی دیر شده، خیلی...» دست راوی می‌لرزد. ژانت فهمیده است. با خودش می‌گوید: «کاشکی ایزابل می‌رفت و به دنبال ژانت می‌رفتم.» ایزابل از تنهایی خسته می‌شود و می‌رود. راوی به خانه‌ی ژانت می‌رود. دودل است. می‌ترسد. در می‌زند. کسی در را باز نمی‌کند. همسایه‌ی ژانت می‌گوید خیلی وقت است که از این‌جا رفته‌اند. راوی دیوانه‌وار می‌گرید. از همه سراغ ژانت را می‌گیرد. هیچ‌کس نمی‌داند او کجاست. به خانه برمی‌گردد. منتظر می‌ماند. شاید ژانت بیاید. در که می‌زنند، از جا می‌پرد. تا دم در می‌دود. در را باز می‌کند. شاید ژانت پشت در باشد. شاید. دیگر به ژانت حسادت نمی‌کنم.