دزیره

شانزده‌سالگی. جایی میان کودکی و بزرگ‌سالی. دیگر کودک نیستم اما بزرگ‌سال هم محسوب نمی‌شوم. در آغاز راه زندگی هستم و روزهای زیادی را پیش رو دارم. هنوز با «مرگ» آشنا نشده‌ام. مرگ از من بسیار دور است. وقت زیادی دارم و تصور می‌کنم جاودانه‌ام. شانزده‌ساله‌ام. هنوز می‌توانم امیدوار باشم که آینده بهتر از امروز است. رؤیاهای زیادی در سر داشته باشم و مطمئن باشم که به آن‌ها خواهم رسید. شانزده‌ساله‌ام. می‌توانم شب تا صبح کتاب بخوانم بدون آن‌که خسته شوم. «دزیره» را می‌خوانم، شبیه من است. هم از لحاظ جثه و هم سن‌وسال. با خودم می‌گویم یک دختر معمولی هم می‌تواند ملکه شود. خودم را جای دزیره می‌گذارم و داستانش را زندگی می‌کنم.

قصه‌های جزیره

شانزده‌ساله‌ام. «قصه‌های جزیره» را می‌بینم. با «سارا»، «فیلیکس»، «گاسپایک» و «خاله هتی»، هم‌سفر می‌شوم. انتظار می‌کشم تا جمعه برسد تا بتوانم زندگی در جزیره را تجربه کنم. اما چرا زندگی من مثل آن‌ها نیست؟ چرا من نمی‌توانم آزاد باشم؟ چرا به جای اینکه لباس‌های رنگارنگ بپوشم و موهایم را ببافم، باید این روپوش زشت سبز بدرنگ را بپوشم و مقنعه سر کنم؟ از «مقنعه‌ی چانه‌دار» متنفرم. زیر بار سرکردن آن نمی‌روم. مقنعه‌ی معمولی می‌خرم و با آن به مدرسه می‌روم. جوابی برای سؤال‌هایم پیدا نمی‌کنم. اما هنوز امیدوارم. تصور می‌کنم که این زندگی، زندگی اصلی من نیست. روزی از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم زندگی واقعی من اینجاست.

سیاوش و شادمهر

شانزده‌ساله‌ام. «سیاوش شمس» را دوست دارم. مدام به «نوارفروشی» نزدیک خانه‌مان می‌روم و سراغ آلبوم جدید سیاوش را می‌گیرم. آهنگ جدیدیش خیلی به دلم می‌نشیند. برای اولین‌بار است که کسی آن‌قدر زیبا عشقش را از خود می‌راند. سیاوش کم‌کار شده اما «شادمهر» به میدان آمده. دوستش دارم چون صدایش شبیه سیاوش است. واکمن دارم. سوغاتی پدر است از سفر به آلمان. واکمن را برمی‌دارم، نوار کاست را در آن می‌گذارم. هدفون را در گوشم قرار می‌دهم و بارها و بارها همراه با«شادمهر» می‌خوانم. چرا من نمی‌توانم خواننده شوم؟ چرا برای من ممنوع است؟ می‌گویند: «خواندن زن حرام است» اما چرا؟ مگر زن آدم نیست؟ جوابی برای سؤال‌هایم نیست.

بابا لنگ‌دراز

شانزده‌ساله‌ام. کتاب «بابا لنگ‌دراز» را خوانده‌ام. دلم می‌خواهد جای جودی باشم. بابا لنگ‌درازی داشته باشم که حامی من باشد و دوستم بدارد. اما کسی نیست. مرا از ارتباط با پسرها می‌ترسانند. آن‌ها را موجودات خبیثی معرفی می‌کنند که در پی به‌دام‌انداختن دخترها هستند. تلویزیون جمعه‌ها کارتون «بابا لنگ‌دراز» را پخش می‌کند. از دیدنش غرق لذت و شادی می‌شوم. جودی، سالی، جولیا و جرویس پندلتون افسانه‌ای در نظرم جان گرفته‌اند. تعجب می‌کنم دوبلوری به جای «jervy» می‌گوید «jeroy» و من با خودم می‌گویم یعنی هیچ‌کدام از این‌ها کتاب را نخوانده‌اند که اسم را اشتباه تلفظ می‌کنند. صحنه‌های عاشقانه و رقص از کارتون حذف شده‌اند. می‌دانم چون کتاب را خوانده‌ام. چرا هر چیز زیبا ممنوع است؟ نمی‌دانم.

پنجره

شانزده‌ساله‌ام. شاید برای صدمین‌بار باشد که کتاب «پنجره» را می‌خوانم. من معمولن از نویسندگان ایرانی چیزی نمی‌خوانم اما با این کتاب، ارتباط عجیبی برقرار کرده‌ام. «مینا» شبیه من است و من هم شبیه او. آن‌قدر کتاب را خوانده‌ام که ورق‌ورق شده است اما باز هم نمی‌توانم دست از خواندنش بردارم. کلمه به کلمه‌اش را از حفظم اما هر بار با شوق بیشتری می‌خوانمش. البته پایان‌بندی کتاب را دوست ندارم. خودم پایان خوشی را که دوست دارم، در ذهنم تصور می‌کنم و دست «مینا» را در دست «کاوه» قرار می‌دهم. آن‌ها تا ابد در کنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند.

دیزنی

شانزده‌ساله‌ام و عاشق پرنسس‌های دیزنی. هنوز می‌توانم تصور کنم که شاهزاده‌ای از راه خواهد رسید و ما تا ابد عاشق یکدیگر خواهیم بود. نمی‌دانم که حتا این قصه‌ها هم دست‌کاری شده‌اند تا برای نوجوانان غم‌انگیز نباشند. پری دریایی کوچولو «اریل»، شخصیت محبوب من است. او برخلاف سیندرلا و آرورا برای رسیدن به عشقش تلاش می‌کند و منتظر نمی‌ماند تا شاهزاده به سراغ او بیاید. شانزده‌ساله‌ام. آهنگ پری دریایی را برای خودم می‌خوانم. هنوز نمی‌دانم که پری دریایی به عشقش نمی‌رسد و خودش را در دریا غرق می‌کند. هنوز فکر می‌کنم با مهربانی و عشق می‌توان حتا دل یک دیو را نرم کرد. «بل» را دوست دارم. کتاب‌خوان است و کتاب از دستش نمی‌افتد. در قصر دیو هم یک اتاق کتاب‌خانه وجود دارد که بسیار زیبا و بزرگ است. چیزی است که من همیشه آرزویش را دارم.

کوچه

شانزده‌ساله‌ام. شعر دوست دارم. شعرهای «فریدون مشیری» و «سهراب سپهری» خیلی به‌دلم می‌نشیند. شعرهای زیادی را حفظ می‌کنم. به «فروغ» هم علاقه‌مندم. شعرهایش را روی تخته‌سیاه کلاس می‌نویسم. دوستم می‌بیند و می‌گوید: «عق، فروغ!». نمی‌دانم چرا از فروغ بیزار است و نمی‌پرسم. به نوشتن ادامه می‌دهم. شعر «کوچه» فریدون مشیری را عاشقانه دوست دارم. انگار که خودم را در آن کوچه می‌بینم. مخصوصن که در کتاب موردعلاقه‌ام «پنجره» هم به آن اشاره شده است. برای امتحان آخر ترم ادبیات باید شعری را از حفظ بخوانیم. شعر «کوچه» را می‌خوانم و معلم ادبیات که زنی نسبتن جوان و چادری است، از آن خوشش می‌آید.

شانزده‌ساله‌ام. درسم خوب است اما مدرسه را دوست ندارم. بچه‌ها شبیه من نیستند. دغدغه‌های دیگری دارند. مثل من کتاب نمی‌خوانند و احتمالن مرا دیوانه می‌پندارند. چندباری برای‌شان از کتاب‌هایی که خوانده‌ام می‌گویند اما می‌بینم حوصله‌شان سر می‌رود. از دنیای کتاب‌ها چیزی نمی‌دانند. فقط کتاب‌های درسی را می‌شناسند که از آن‌ها هم متنفرند. من اما کتاب‌های درسی ادبیات را دوست دارم. نمره‌ی ادبیاتم همیشه بیست است. برخلاف بقیه از نوشتن انشا لذت می‌برم. وقتی انشایم را می‌خوانم و معلم تعریف می‌کند، حسادت بچه‌ها تحریم می‌شود. می‌شنوم که می‌گویند فلانی که بهتر نوشته بود. ناراحت می‌شوم اما چیزی نمی‌گویم.

پیمان

شانزده‌ساله‌ام. کتاب‌های «دانیل استیل» را می‌خوانم. با این کتاب‌ها بیشتر از رمان‌های ایرانی هم‌ذات‌پنداری می‌کنم. انگار چیزی در درونم می‌گوید که زندگی واقعی این است نه چیزی که تو در حال تجربه‌اش هستی. موضوع انشا خلاصه‌ی آخرین کتاب است که خوانده‌ایم. آخرین کتابی که خوانده‌ام «پیمان» اثر دانیل استیل است. خلاصه‌اش را می‌نویسم و معلم تحسین و تمجید زیادی از من می‌کند. مسابقه‌ای در جریان است و قرار می‌شود من هم این انشایم را برای مسابقه‌ی منطقه‌ای بفرستم. با ذوق و شوق زیادی انشایم را برای شرکت در مسابقه پاک‌نویس می‌کنم. شانزده‌ساله‌ام و نمی‌دانم که در آموزش‌وپرورش، نوشتن از عشق ممنوع است. منتظر می‌مانم اما هیچ‌ خبری نمی‌شود.

در پناه تو

شانزده‌ساله‌ام. سریال «در پناه تو» پخش می‌شود. اولین بار است که سریالی با این مضمون در تلویزیون نمایش داده می‌شود. سریال محبوبیت زیادی پیدا می‌کند. همه در مدرسه از آن حرف می‌زنند. شخصیت «مریم» را دوست دارم. شاید چون مثل من اشکش دم مشکش است. اما شخصیت «محمد» با بازی «حسن جوهرچی» را دوست ندارم. زیادی مثبت است و به حد نفرت‌انگیزی، جنتلمن‌بازی درمی‌آورد. شاید اگر بدانم «حسن جوهرچی» خیلی زود از دنیا می‌رود، بیشتر دوستش بدارم. دلم می‌خواهد مریم با پارسا ازدواج کند. شانزده‌ساله‌ام و هنوز نمی‌دانم زیبایی در این کشور جرم است و نقش پارسا به‌خاطر همین زیبایی مورد سانسور زیادی قرار گرفته است.

بامداد خمار

شانزده‌ساله‌لم. کتاب «بامداد خمار» را می‌خوانم. کتابی است که بارها و بارها می‌خوانمش. به‌حدی که شیرازه‌ی کتاب از هم می‌پاشد من مثل «محبوبه» نیستم. جرئت و جسارت او را ندارم اما خیلی دوستش دارم. با محبوبه به گذشته سفر می‌کنم، عاشق می‌شوم، حسرت بچه‌دار شدن به دلم می‌ماند، در تنهایی پیر می‌شوم و می‌میرم. حیف محبوبه که عشقش را نثار آن رحیم نجار بی‌همه‌چیز کرد. دلم برای «منصور» می‌سوزد. در تب عشق محبوبه می‌سوزد و زندگی‌اش حرام می‌شود. آن‌قدر کتاب را می‌خوانم که تمام صحنه‌ها و دیالوگ‌ها در برابر چشمانم جان می‌گیرند. کتاب «شب شراب» را هم می‌خوانم. کتابی است که در جواب محبوبه و از زبان رحیم نوشته شده است. مزخرف است. سرسری می‌خوانم و رهایش می‌کنم. کسی نمی‌تواند محبوبه را نزد من خراب کند. محبوبه‌ی زیبا با خرمن موهای بلند، چشم‌های درشت قهوه‌ای و هیکل موزون که در زیبایی رقیب ندارد. شیطنتش را دوست دارم و شهامتش را می‌ستایم.

پدربزرگ و مادربزرگ

شانزده‌ساله‌ام. در هواپیما نشسته‌ام. به سمت مشهد رهسپارم برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگم. هواپیما را دوست دارم. برخلاف خیلی از آدم‌ها ترسی از هواپیما و پرواز ندارم. حس کنده‌‌شدن از زمین برایم جذاب است. شانزده‌ساله‌ام. به همراه خواهر و برادرم و دخترخاله و پسرخاله‌ام در ایوان می‌خوابیم. هنوز می‌توانم به آسمان چشم بدوزم و به قصه‌های مادربزرگ گوش بسپارم. و منتظر باشم تا پدربزرگ با دستی پر به خانه بیاید و کتاب‌های عالی به من هدیه بدهد. مرگ دور است. هنوز تصور می‌کنم پدربزرگ و مادربزرگم عمر جاودان دارند و همیشه می‌توانم آن‌ها را ببینم.

کلوئپاترا

شانزده‌ساله‌ام. کتاب کلوئپاترا را می‌خوانم. خیلی دوست دارم به مصر سفر کنم و اهرام ثلاثه را ببینم. عظمت و شکوه مصر باستان برایم جذابیت بسیاری دارد. به باستان‌شناسی علاقه‌مند می‌شوم. کشف گذشته برایم جالب است اما نمی‌دانم که هیچ‌وقت فرصتی فراهم نمی‌شود که به این علاقه‌ام بپردازم.

شرلوک هلمز

شانزده‌ساله‌ام. تلویزیون سریال «شرلوک هلمز» را پخش می‌کند. محو این کارآگاه قدبلند باهوش با نگاه نافذش می‌شوم. تمام قسمت‌های سریال را به‌دقت تماشا می‌کنم. قبلن سریال «پوارو» و «خانم مارپل» را دیده‌ام اما «شرلوک هلمز» را بیشتر دوست دارم. علاقه به سریال‌ها و کتاب‌های معمایی و جنایی از همین‌جا در من شکل می‌گیرد. ذهنم عاشق حل‌کردن معماست. برای فرار از روزمرگی و حتا غم‌های سال‌های نیامده به کتاب‌های معمایی پناه می‌برم.

شانزده‌ساله نیستم اما شانزده‌سالگی بخشی از من است که در من نفس می‌کشد و من تا ابد شانزده‌سالگی‌ام را زندگی می‌کنم.